باکی فقط یک ساعت خوابید بعد از اون با وحشت از خواب پرید و بعد درحالی که یه گوشه به دیوار سنگی غار تکیه زده بود دستاشو دور خودش حلقه کرده بود تا خودشو بغل بگیره
ثور فکر کرد باکی سردشه پس کت پشمی خودشو روی پاهای نیمه برهنه باکی که به خاطر بالا رفتن لباسش تا زانوهاش برهنه تر شده بود انداخت
باکی واکنشی نشون نداد و ثور نفس عمیقی کشید
اگه میتونست آتیش روشن کنه خیلی خوب میشد اما میترسید نور و دود آتیش توجه کسایی که دنبال باکی بودن رو جلب کنه با این فکر متوجه شد نمیتونه حتی ماهی ایی که از رودخونه گرفته رو برای باکی کباب کنه
و آهش عمیق تر شد ، نگاه باکی بالاتر اومد و روی صورت ثور ثابت شد و ثور حس کرد وقتشه چیزی بگه پس دستاشو روی سینه های خودش سپر کرد : اسمت خیلی قشنگهباکی برای چند ثانیه با گیجی به ثور که نیمی از صورتش توی تاریکی غار فرو رفته بود خیره شد و بعد با صدایی که از ته گلوش بالا میومد و حنجره اش رو خراش میداد جواب داد: پدرم این اسمو روم گذاشته ..
ثور لبخند زد : تو واقعاً..شبیه باکوسی*...منظورم اینه که ..اگه قرار باشه یه پیکره جدید برای عبادتگاهش بسازن ....باید اونو شبیه تو بتراشن ..باکی بی توجه به تعریف ثور سرشو به زانوهاش تکیه داد: چرا کمکم میکنی ...اصلا میدونی..
ثور جمله باکی رو کامل کرد: نمیخوام بدوم چرا دنبالتن ! من ازت مراقبت میکنم ...تا وقتی پیش من بمونی ؛ نمیزارم کسی بهت آسیب بزنه قول میدم !
باکی آه کوتاهی کشید ، قطعاً حرف یه بچه مثل خودش رو جدی نمیگرفت اما به خاطر تشکر از ثور بهش لبخند زد
ثور لبخند باکی رو با یه لبخند عمیق و پر از محبت جواب داد و بعد پلک های خسته اش رو روی هم فشار داد ، فقط چند دقیقه طول کشید تا پسر بزرگتر به یه خواب عمیق فرو بره
باکی تا دم صبح به چهره غرق خواب ثور خیره موند ، طوری که حس کرد اگه نگاهش رو از اون چهره بگیره بازم اونو مقابل چشماش میبینه و بعد وقتی آسمون تیره و تار شب به حالت گرگ و میش دراومد باکی تصمیمش رو گرفت ، دیشب شنیده بود که اون زن از یه خیانت حرف زده بود
نمیدونست چی شده اما اینو میدونست که نه خودش در امانه نه کسی که بهش کمک کنه پس تصمیم گرفته بود ثور رو به خطر نندازه
از سر و وضع ثور حدس زده بود یه رعیته که احتمالا وضع زندگی خوبی هم نداره ، نمیتونست یه مشکل دیگه بشه روی باقی مشکلاتش پس وقتی اولین بارقه نور به ورودی غار تابید از جاش بلند شد و به آرومی کت پشمی رو تا کرد و کنار ثور گذاشت
با ملایمت دستبندی که از یه مهره سبز و شفاف و زنجیر نازک طلا دور مچش بسته شده بود رو باز کرد و اونو روی کت پشمی گذاشت ، حس میکرد اینجوری از لطف ثور تشکر کرده
برای ثانیه ایی به پسر مقابلش خیره شد و بعد با قدمای آهسته اش از غار بیرون رفت
هوا هنوز خیلی روشن نشده بود اما همین که میتونست اطرافش رو به خوبی ببینه براش کافی بود
قدماش آهسته بودن ، انگار هیچ عجله ایی نداشت ، وقتی نسیم خنک اول صبح به صورت بوسه زد گونه های باکی سرخ شد ، نسیم موهای خرمایی و بلندش رو شونه زد
سردش نبود اما حس میکرد بدنش یخ زده
وقتی به خودش اومد نزدیک خونشون رسیده بود
حتی نمیدونست چه طور راهشو از بین درختای جنگل پیدا کرده اما حالا اینجا بود ، پاهای نحیفش میلرزیدن
سر و صدای بازار از همیشه بیشتر بود ، مردم مدام پچ پچ میکردن
باکی گهگاهی اسم های آشنایی از زبونشون میشنید
تقریباً به دروازه شهر رسیده بود جایی که باکی ازش متنفر بود ، پدرش همیشه راه دیگه ایی رو برای بردن پسرش به خووه انتخاب میکرد تا باکی مجبور نباشه جسد هایی که از دروازه شهر آویزون ان رو ببینه
اما حالا هیچکس نبود تا اونو از مسیر دیگه ایی به خونه ببره
اطراف دروازه از همیشه شلوغ تر بود ، همهمه مردم توجهش رو به ستون های سنگی و بلند دروازه جلب کرد و ثانیه بعد ، زانوهاش خالی شدن
هرگز فکر نمیکرد روزی اجساد عزیزانش رو ببینه که از اون ستون ها آویزونن
اما حالا درحالی که لب های خشکیده اش از بغض میلرزیدن پدر و مادر خونده اش رو میدید که از ستون های سنگی دروازه آویزون شدن طوری که انگار دوتا عروسک پارچه ایی ان ، باد لابه لای لباس های خون آلودشون میپیچید و کلاغ ها اطرافشون پرواز میکردن
باکی حس میکرد پاهاش توان راه رفتن رو از دست دادن و مجبور شده بود خودش رو تا پای دیوار روی زمین جلو بکشه
میخواست خودش رو بالا بکشه تا بتونه دستای بی جون پدرش رو بگیره اما فقط تونست درحالی که پای دیوار افتاده دنباله لباس پدرش رو لمس کنه: پدر جون ...
YOU ARE READING
the poetry and the poem
Historical Fictionاگر زندگی را به دیوان شعر تشبیه کنیم ، انسان ها بی شک قطعه شعری در اوراق زندگی یکدیگر هستند که هرگز از آن پاک نخواهند شد