15

15 4 25
                                    

وی یینگ نگران بود ، درست از اول صبح که رفته بود پسرش رو برای صبحونه بیدار کنه و متوجه شده بود اون توی اتاقش نیست نگران شده بود
و حالا که میدید لان ژان با آرامش سعی داره نبودن یویا رو توجیح کنه داشت عصبانی ام میشد و این باعث شد یه نگران عصبی بشه که هر لحظه ممکنه با یه نفر درگیر بشه ، و چه کسی مناسب تر از ون نینگ، وی یینگ به محض دیدن ون نینگ که دست خالی و بدون یویا برگشته بود به سرعت دنبال شئی مورد نظرش گشت و با دیدن جاروی گوشه حیاط بدون فکر بهش چنگ زد : پسرم کجاس!!!! چرا بدون یویا برگشتی !!!
ون نینگ وحشت زده راه اومده رو برگشت: ارباب ...ارباب مهلت بده ...

مرد با التماس گفت اما وی یینگ فقط عصبانی تر شد: به تمام مقدسات قسم ون نینگ ، میکشمت!

وی یینگ تقریباً فریاد زد اما فرصت نکرد جارو رو سمت ون نینگ پرت کنه چون لان ژان زودتر مچ دستش رو گرفت و جارو رو از بین انگشتاش بیرون کشید وی یینگ رو تقریباً به قفسه سینه خودش چسبوند: آروم باش...اون دیگه بچه نیست ، هرجا رفته باشه برمیگرده اگه تا قبل از ظهر برنگشت خودم میرم دنبالش و میارمش !

لان ژان با لحن مطمعنی گفت ، نمیخواست الان بره دنبال یویا ، حس میکرد اینجوری زیادی والدین کنترل گری به نظر میان و این ممکنه باعث بشه پسرشون ازشون فراری بشه
وی یینگ کمی آروم تر شد ، دراصل قرار گرفتن بین بازوهای لان ژان اونم مقابل چشمای ون نینگ باعث شد معذب بشه: خ..خیله خب...حالا...ولم کن ...

لان ژان برخلاف خواسته وی یینگ اونو محکم تر نگه داشت: نمیتونم ..هنوزم عصبی ایی اگه ولت کنم ممکنه به ون نینگ حمله کنی!

وی یینگ سرشو بالا گرفت و با ابروهایی که از تعجب و عصبانیت بالا رفته بود به لان ژان نگاه کرد: من عصبانی ام؟!

لان ژان جوابی نداد فقط گره بازوهاشو دور شونه های وی یینگ محکم تر کرد  وی یینگ خودشو کمی بین بازوهای لان ژان تکون داد و بعد بیشتر تقلا کرد: ولم کن لان ...له شدم ...استخونام شکست...

لان ژان توجهی نکرد فقط درحالی که وی یینگ رو بین بازوهاش نگه داشته بود سمت سکوی سنگی نزدیک ورودی خونه رفت و درحالی که وی یینگ رو روی پاش مینشوند روی سکوی سنگی نشست
ون نینگ با دیدن اون دونفر سرفه کوتاهی کرد: من ..برم باز دنبال ارباب جوان بگردم !

با صدای بلند اعلام کرد و بعد جایی خارج محوطه خونه ناپدید شد
وی یینگ نفس عمیقی کشید: الان عصبانی نیستم ...میتونی ولم کنی برم!

با لحن آرومی گفت اما لان ژان توجهی به جمله اش نکرد : نمیخوام بری ..

وی یینگ سرشو سمت لان ژان چرخوند برای ثانیه ایی به چشمای پر از آرامش لان ژان خیره شد ، چشماش کمی کنجکاوی رو داخل خودشون حمل میکردن: گاهی اوقات خیلی عجیب غریب میشی لان ژان ... اینجور وقتا حس میکنم نمیشناسمت ...

the poetry and the poemWhere stories live. Discover now