وی یینگ نگران بود ، درست از اول صبح که رفته بود پسرش رو برای صبحونه بیدار کنه و متوجه شده بود اون توی اتاقش نیست نگران شده بود
و حالا که میدید لان ژان با آرامش سعی داره نبودن یویا رو توجیح کنه داشت عصبانی ام میشد و این باعث شد یه نگران عصبی بشه که هر لحظه ممکنه با یه نفر درگیر بشه ، و چه کسی مناسب تر از ون نینگ، وی یینگ به محض دیدن ون نینگ که دست خالی و بدون یویا برگشته بود به سرعت دنبال شئی مورد نظرش گشت و با دیدن جاروی گوشه حیاط بدون فکر بهش چنگ زد : پسرم کجاس!!!! چرا بدون یویا برگشتی !!!
ون نینگ وحشت زده راه اومده رو برگشت: ارباب ...ارباب مهلت بده ...مرد با التماس گفت اما وی یینگ فقط عصبانی تر شد: به تمام مقدسات قسم ون نینگ ، میکشمت!
وی یینگ تقریباً فریاد زد اما فرصت نکرد جارو رو سمت ون نینگ پرت کنه چون لان ژان زودتر مچ دستش رو گرفت و جارو رو از بین انگشتاش بیرون کشید وی یینگ رو تقریباً به قفسه سینه خودش چسبوند: آروم باش...اون دیگه بچه نیست ، هرجا رفته باشه برمیگرده اگه تا قبل از ظهر برنگشت خودم میرم دنبالش و میارمش !
لان ژان با لحن مطمعنی گفت ، نمیخواست الان بره دنبال یویا ، حس میکرد اینجوری زیادی والدین کنترل گری به نظر میان و این ممکنه باعث بشه پسرشون ازشون فراری بشه
وی یینگ کمی آروم تر شد ، دراصل قرار گرفتن بین بازوهای لان ژان اونم مقابل چشمای ون نینگ باعث شد معذب بشه: خ..خیله خب...حالا...ولم کن ...لان ژان برخلاف خواسته وی یینگ اونو محکم تر نگه داشت: نمیتونم ..هنوزم عصبی ایی اگه ولت کنم ممکنه به ون نینگ حمله کنی!
وی یینگ سرشو بالا گرفت و با ابروهایی که از تعجب و عصبانیت بالا رفته بود به لان ژان نگاه کرد: من عصبانی ام؟!
لان ژان جوابی نداد فقط گره بازوهاشو دور شونه های وی یینگ محکم تر کرد وی یینگ خودشو کمی بین بازوهای لان ژان تکون داد و بعد بیشتر تقلا کرد: ولم کن لان ...له شدم ...استخونام شکست...
لان ژان توجهی نکرد فقط درحالی که وی یینگ رو بین بازوهاش نگه داشته بود سمت سکوی سنگی نزدیک ورودی خونه رفت و درحالی که وی یینگ رو روی پاش مینشوند روی سکوی سنگی نشست
ون نینگ با دیدن اون دونفر سرفه کوتاهی کرد: من ..برم باز دنبال ارباب جوان بگردم !با صدای بلند اعلام کرد و بعد جایی خارج محوطه خونه ناپدید شد
وی یینگ نفس عمیقی کشید: الان عصبانی نیستم ...میتونی ولم کنی برم!با لحن آرومی گفت اما لان ژان توجهی به جمله اش نکرد : نمیخوام بری ..
وی یینگ سرشو سمت لان ژان چرخوند برای ثانیه ایی به چشمای پر از آرامش لان ژان خیره شد ، چشماش کمی کنجکاوی رو داخل خودشون حمل میکردن: گاهی اوقات خیلی عجیب غریب میشی لان ژان ... اینجور وقتا حس میکنم نمیشناسمت ...

YOU ARE READING
the poetry and the poem
Historical Fictionاگر زندگی را به دیوان شعر تشبیه کنیم ، انسان ها بی شک قطعه شعری در اوراق زندگی یکدیگر هستند که هرگز از آن پاک نخواهند شد