10

29 7 15
                                    

هربار طبیب سوزن های کوچیک تیز رو توی بدن پر از کبودی و رنگ پریده پسر بچه فرو میکرد چهره وی یینگ طوری جمع میشد انگار خودش داره درد میکشه
با فرو رفتن آخرین سوزن توی پوست ظریف پسرک وی یینگ با نگرانی به چهره بی حالت طبیب پیر خیره شد: حالش چه طوره؟
با نگرانی واضحی پرسید، طبیب وسایلش رو جمع کرد: مسموم شده، احتمالاً غذای فاسد خورده ، یکم جوشونده لوبیا سبز براش درست کردم ، اونو بهش بدین ، بعدش بالا میاره ، وقتی بالا بیاره حالش بهتر میشه ، بعدش به مدت یه هفته همراه هر وعده غذا بهش جوشونده ریشه جینگسینگ بدین ، فقط زیاده روی نکنین ، داروی قوی اییه ممکنه روی بدنش تاثیر منفی بزاره
وی یینگ تمام مدت سر تکون میداد تا به طبیب بفهمونه حرفاشو متوجه شده
و وقتی طبیب به اتاقش برگشت ، خودشو جلوتر کشید و دست سرد و کوچیک پسرک رو توی دستاش گرفت و آروم نوازش کرد ،

لان ژان تمام مدت به چهار چوب در اتاق تکیه داده بود و وی یینگ رو تماشا میکرد ، وقتی وی یینگ شروع به نوازش کردن موهای پسرک کرد لان ژان آه کوتاهی کشید و بعد با قدم های آهسته وارد اتاق شد : حالش چه طوره؟
به آرومی پرسید و بعد کنار وی یینگ و نزدیک تشک کوچیک پسرک روی زمین نشست، وی یینگ بالشت رو زیر سر پسر بچه مرتب کرد: واقعاً میخوای حالشو بدونی یا صرفاً به خاطر من میپرسی ؟
لان ژان به نیم رخ جدی وی یینگ خیره شد این موضوع بحث رو دوست نداشت اما نمیتونست سوال همسرش رو بی جواب بزاره: این طوری حرف نزن ...

وی یینگ مستقیماً به چشم های لان ژان خیره شد: چرا؟ مگه این حقیقت نداره که من همیشه آزارت میدم ؟ مگه اینطور نیست که خیلی کارهارو فقط به خاطر علاقت به من انجام میدی درحالی که هیچ میلی بهشون نداری ؟ پرسیدن حال بچه ایی که همسرت با اختیار خودش از نا کجا آباد پیدا کرده و آورده اینجام جزو همون کاراس !

لان ژان نفس عمیقی کشید: ازم دلخوری؟ برای همین همچین چیزای احمقانه ایی میگی مگه نه؟

وی یینگ نگاهش رو از لان ژان گرفت و دوباره به پسرک خیره شد ، لان ژان نتونست نادیده گرفته شدن توسط وی یینگ رو تحمل کنه و به محض این که مطمعن شد وی یینگ کاملا حواسش رو داده به اون بچه خودشو کمی جلوتر کشید و لب هاشو به گردن وی یینگ چسبوند ، این کارش باعث شد چشمای وی یینگ از تعجب گرد بشه : چ..چیکار میکنی ...؟

وی یینگ درحالی که بدنش کمی به خاطر بوسه نرم و چسبیدن لب های داغ لان ژان به گردنش لرزید زیر لب پرسید، سابقه نداشت لان ژان انقدر بی‌پروا رفتار کنه ، نه این که وی یینگ اینو دوست نداشته باشه ولی لان ژان این جوری رو فقط وقتی مست بود دیده بود ، لان ژان همیشگیش هرگز اهل محبت فیزیکی یا کلامی واضح نبود ، لان ژان روی گردن وی یینگ زمزمه کرد: تو همیشه دلت بچه میخواست ..

وی یینگ نمیدونست به بوسه لان ژان توجه کنه یا جمله اش اما در آخر حواسش رو به جمله ایی که لان ژان زمزمه کرد داد: هنوزم میخواد

وی یینگ با حسرت جواب داد و به پسر بچه ایی که آروم زیر پتو خوابیده بود خیره شد ، لان ژان کمی عقب کشید: اسمشو چی بزاریم؟

وی یینگ برای ثانیه ایی به چشم های مصمم لان ژان خیره شد، اما بعد تصمیم گرفت خیلی راحت بهش جواب نده: چی؟ ...منظورت چیه ...ما که اصلاً نمیدونیم این بچه خانواده ایی داره یا نه ...میخوای بچه یه نفر دیگه رو برای خودت نگه داری لان ژان؟!
لان ژان لبخند کوچیکی زد ، فقط گوشه لباش بود که کمی بالا رفت: مشخصه که اون خانواده ایی نداره ، اگه تو بخوای ...ما میتونیم خانوادش باشیم!

اون جمله خیلی شیرین بود ، طوری که وی یینگ بیشتر از اون نتونست مقاومت کنه ، اون بچه رو میخواست ، نمیدونست چرا اما از همون لحظه که برای بار اول بغلش کرده بود میخواستش فقط نمیدونست چه طور باید لان ژان رو راضی کنه که نگهش دارن و حالا که اون خودش برای نگه داشتن اون بچه پیش قدم شده بود وی یینگ نمیخواست با ناز کردن فرصت داشتن یه پسر رو از خودش بگیره ، پس سریع جواب داد: 优雅 yōuyǎ،* اسمشو میزاریم یویا!

لان ژان نگاهش رو از وی یینگ گرفت و به پسر بچه داد: یویا ...قشنگه ...اون واقعاً زیباست ...این اسم برازندشه

لان ژان با تحسین گفت و باعث شد وی یینگ بزرگترین لبخندی که تا اون لحظه زده رو تحویلش بده

优雅 yōuyǎ* elegant

زیبا، برازنده، لطیف، ظریف،موزون

the poetry and the poemWhere stories live. Discover now