8

27 7 11
                                    

وقتی کوچیک تر بود دیده بود که مستخدم خونه برای گیر انداختن موش های توی انبار آذوقه مقداری از هر نوع خوراکی ایی که موشا دوست دارنو به نوعی سم آغشته میکردن و بعد گوشه هایی از انبار میذاشتن یا خوراکی مورد علاقه موش رو توی یه قفس چوبی میزاشتن تا وقتی موش برای خوردنش وارد قفس میشه گیر بیوفته؛ همیشه موش هایی بودن که گیر میوفتادن ، باکی نمیفهمید چرا حالا حس همون موش هارو داره
گرسنه و محتاج غذا ، اما در عین حال نگران بود که نکنه اون ظرف های رنگارنگ غذا به همون قفس چوبی ته انبار ختم بشه
همین باعث شد جرعت نکنه چیزی بخوره ، وقتی اون مرد بلاخره به اتاق برگشت از دیدن ظرف های دست نخورده متعجب شد
براش عجیب بود پسر بچه ایی که از فرط گرسنگی بیهوش شده بوده حالا چرا میلی به خوردن غذا نشون نمیده ، وقتی لبه تخت کنار باکی که یه گوشه تخت توی خودش جمع شده بود نشست ، باکی خودش روی تخت عقب تر کشید
مرد دستشو دراز کرد تا موهای نسبتاً ژولیده و قهوه ایی باکی رو نوازش کنه: از چی فرار میکنی؟ من قصد ندارم اذیتت کنم ، دیدی که ، میتونستم بزارم بمیری ! ولی حیف بود بزارم از دست بری ، حالا بیا یه چیزی بخور ؛ اگه بمیری اون همه داروی گرون قیمت که به خوردت دادم هدر میره !

مرد خندید اما باکی از شنیدن صدای خنده اون بیشتر ترسید وقتی دست سرد مرد گونه اش رو لمس کرد باکی سعی کرد عقب بکشه اما انگشتای کشیده مرد پایین تر رفت و بعد چونه باکی رو محکم نگه داشت طوری که باکی حس کرد فشار انگشتای اون داره فکش رو خورد میکنه
مرد این بار با لحن آروم اما جدی و ترسناکی لب زد: مجبورم نکن به زور بهت غذا بدم! مرده ات به کار من نمیاد پس باید زنده نگهت دارم تا بتونم ازت استفاده کنم! پس اگه لازم باشه به زور بهت آب و غذا میخورونم !
باکی حالا کاملا احساس خطر میکرد ، نگاه اون مرد ، طرز حرف زدنش ، کلماتش ، باعث میشد باکی به خودش بلرزه ، اصلا نفهمید چه طوری اما وقتی مرد چونه اش رو رها کرد خودشو جلو تر کشید تا بتونه بدنش رو لمس کنه باکی با تمام توانش دست مرد رو گاز گرفت و بعد درحالی که مرد رو که از درد داد میزد از پله های نچندان زیاد تخت به پایین هول میداد به سمت در اتاق فرار کرد
صدای مرد رو پشت سر خودش می‌شنید که مدام داد میزد (اون حروم زاده رو بگیرین، نزارین فرار کنه)

و همین باعث شد با سرعت بیشتری بدوعه ، از راهروهای سنگی و گذشت و وقتی بلاخره نور ماه رو که به خروجی اون ساختمون میتابید دید سرعت قدم هاشو بیشتر کرد و با تمام توانش دوید تا هرطور شده خودشو از اون آدم و اون عمارت بزرگ دور کنه

the poetry and the poemWhere stories live. Discover now