خنجر نسبتا عمیق توی شونه باکی فرو رفته بود ، اینو میشد از دردی که توی چهره رنگ پریده اش موج میزد فهمید ، با وجود این که اون زحمت حمل کردن باکی روی شونه هاش رو گردن گرفته بود تا باکی انرژی کمتری بابت راه رفتن هدر بده
اما خون ریزی شدیدی که داشت باعث شده بود حتی نتونه از درد ناله کنه ، به علاوه فرار کردن از دست یه عده آدم کش وقت زیادی ازشون گرفت
به حدی که وقتی بلاخره موفق شدن اونا رو توی قلب جنگل یه جایی گم کنن
باکی به حدی خون از دست داده بود که لباسش کاملاً سرخ شده بود
مدت بیشتری وقت صرف پیدا کردن یه جای امن شد
یه حفره عمیق غار مانند توی صخره نزدیک رودخونه
جریان شدید آب باعث میشد وقتی اون داره خنجر رو از شونه باکی بیرون میکشه صدای ناله دردناک اون به گوش کسی نرسه
با بیرون کشیدن خنجر خون ریزی باکی حتی شدید ترم شد اما مرد بزرگتر از این که بخواد لباس اونو دربیاری تا زخمش رو درمان کنه احساس شرم میکرد
در نهایت بعد از کمی کلنجار رفتن با خودش تصمیم گرفت بدون نگاه کرد بهش و فقط با لمس کردن پوستش زخمش رو پیدا کنه
پس درحالی که به یه نقطه فرضی روی سقف ناواضح غار خیره شدهمزمان، انگشتاش با ملایمت سعی کردن لباس باکی رو تا حدی از تنش خارج کنن تا اون بتونه به زخمش دسترسی داشته باشه اما همین که موفق شد گره لباس باکی رو باز کنه و اونو از سر شونه اش رد کنه متوجه موضوع عجیبی شد
همین باعث شد ناخداگاه نگاهش بچرخه تا به بدن باکی بیوفته
اون مرد بود؟!
این اولین سوالی بود که اون با دیدن بدن نیمه برهنه باکی از خودش پرسید ، حتی وقتی اونو کول کرده بودم به خاطر وزن کم و ظرافت اندامش مطمعن بود اون یه زنه
ولی حالا متوجه شده بود تمام مدت اشتباه میکرده و احساس حماقت میکرد که متوجه نگاه های باکی نشده بود وقتی اون دختر خطابش کرده بود
اما حالا وقت نداشت به اشتباه احمقانه اش فکر کنه
باید جلوی خونریزی رو میگرفت پس اول یه مقدار از پارچه پنبه ایی لباسش رو پاره کرد و بعد اونو به کمک آتیشی که روشن کرده بود سوزوند تا تبدیل به خاکستر بشه
خاکستر پنبه میتونست جلوی خونریزی رو بگیره پس زخم باکی رو با خاکستر پوشوند، وقتی مطمعن شد خونریزی بند اومده یه تیکه دیگه از لباسش رو پاره کرد و اونو با آب رودخونه کاملا خیس کرد تا زخم باکی رو تمیز کنه
و بعد از همون خنجری که باعث زخمی شدنش شده بود استفاده کرد تا زخم رو جوش بده
اون خنجر رو روی آتیش گرفت تا تیغه اش کاملا داغ بشه و بعد اونو روی پوست باکی گذاشت تا پارگی پوستش با تیغه داغ خنجر کاملاً جوش بخوره
پسر جوون وقتی پوستش شروع به سوختن کرد یه بار دیگه ناله دردناکی کرد و بعد دوباره بیهوش شد
حالا زخمش تقریباً خوب شده بود فقط برای این که اثر زخم زودتر ازبین بره اون کمی از صمغ درخت سقز تلخ رو با خراش دادن تنه درخت ازش خارج کرد و روی زخم باکی مالید و روی اونو با تیکه دیگه ایی از لباس خودش محکم بست
سعی کرد یکم عسل براش پیدا کنه اما باکی توان خوردن چیزی نداشت
پس فقط اجازه داد استراحت کنه درحالی که سعی میکرد صورت پسر رو که با پودر آرایشی پوشونده شده بود تمیز کنه
وقتی صورتش رو از آثار آرایش مخصوص نمایش پاک میکرد ، لبخندی از دیدن چهره معصومی که زیر اون آرایش مسخره پنهان شده بود روی لباش نشست
هرچند هنوزم کمی آثار درد و ناراحتی توی چهره باکی بود اما حالا آروم خوابیده بود
اون رویه لباسش رو از تنش خارج کرد و زیر سر باکی گذاشت تا راحت تر بخوابه
و بعد ازش فاصله گرفت و به دیواره سنگی مقابل باکی تکیه داد تا بهتر بتونه پسر غرق خواب مقابلش رو تماشا کنه
نمیدونست چقدر بهش خیره شده یا چه مدت سعی کرده با خنک کردن بدنش تبش رو پایین بیاره
اما آسمون تقریباً روشن شده بود که اونم کنار باکی از خستگی کف غار دراز کشید و درحالی که دست باکی رو توی دستش نگه داشته بود تا از اون طریق بتونه متوجه دمای بدنش بشه به خواب رفتنمیدونست چقدر خوابیده فقط وقتی صدای آشنایی به گوشش رسید چشماش رو بی اختیار باز کرد و دقیق تر گوش داد
صدا دوباره توی آسمون پخش شد و به گوش اون رسید
صدایی که متعلق به شاهینش بود ، اگه اون اینجا بود یعنی همراه خودش گارد سلطنتی رو هم آورده بود پس وقت رو تلف نکرد و به سرعت
خودشو به ورودی غار رسوند و شروع به سوت زدن کرد
شاهین که درحالی چرخیدن توی آسمون اون قسمت از جنگل بود به محض شنیدن سوت بلند صاحبش
ارتفاعش رو کم کرد و روی شونه اون فرود اومد
دیدن شاهینش که برای پیدا کردن اونا تا این جا اومده باعث شد لبخند بزنه و سر کوچیک پرنده رو با نوک انگشتش نوازش کنه : دختر خوب! اومدی دنبالم نه؟!با لبخند زمزمه کرد و سمت باکی که هنوزم بیهوش بود برگشت ، به آرومی دستش رو پشت گردن و زیر زانو های مرد کوچیک تر گذاشت و اونو بین بازوهاش گرفت
وقتی اونو توی آغوشش بلند کرد ، صدای قدم های سریعی که به سمشتون میومد توی فضای خالی غار اکو شد
و بعد اون ثور رو دید که توی ورودی غار ایستاده بود درحالی که نگرانی از چهره اش میبارید
ثور به محض دیدن اون روی زانوهاش نشست: عالیجناب!!!!....طوری که ثور با نگرانی فریاد زد باعث شد لبخند اون عمیق تر بشه: ممنونم که اومدی ، امیدوارم با خودتون یه کجابه یا ارابه سلطنتی آورده باشین
با کمی شوخ طبعی گفت و باعث شد نگاه ثور به مردی جوونی بیوفته که توی آغوشش بود: سرورم ..اون ....
ثور با نگاه شکاکی باکی رو برانداز کرد و زیر لب زمزمه کرد که باعث شد اون به خنده بیوفته: منتظر چی هستی فرمانده ؟ میخوای تاشب منو اینجا نگه داری؟
با لحن شوخی تشر زد و باعث شد ثور فوراً از روی زانوهاش بلند شه و راه رو براش باز کنه ، به نظر میرسید اون ابایی از بغل گرفتن مرد جوون بین بازوهاش نداره چون ثور چندباری تلاش کرد مرد بیهوش رو به چندتا سرباز بسپاره تا اونا زحمت حمل کردنش تا کجابه رو بکشن اما درکمال تعجب اون همچین اجازه ایی بهش نداده بود و حتی بعد از سوار شدن کجابه اون پسر زخمی رو بین بازوهاش نگه داشته بود و سعی میکرد مطمعن بشه تبش که از دیشب پایین اومده بود همچنان پایین مونده باشه
YOU ARE READING
the poetry and the poem
Historical Fictionاگر زندگی را به دیوان شعر تشبیه کنیم ، انسان ها بی شک قطعه شعری در اوراق زندگی یکدیگر هستند که هرگز از آن پاک نخواهند شد