9

21 7 9
                                    

مرد کوتاه تر با عجله دنبال اربابش دوید: ارباب وی یینگ...بیاید بریم ....الان شوهرتون عصبانی میشه ...

وی یینگ بلند خندید: کی؟ لان ژان؟ تاحالا دیدی لان ژان عصبانی بشه؟ نگران نباش یکم دیگه برمیگردیم ..این همه راه اومدیم خب بزار حداقل یکم بیشتر توی شهر بچرخیم ون نینگ!...تازه لان ژان قول داده بود باهم بریم کل آتنو بگردیم ..ولی به قولش عمل نکرد ....اونی که باید عصبانی بشه منم که دارم تنهایی توی شهر میچرخم!

ون نینگ واضحاً میخواست مخالفت کنه اما مثل همیشه فقط ساکت موند و مثل یه توله سگ کوچیک دنبال وی یینگ راه افتاد درحالی که تقریباً قدم هاشو با قدم های اون همراه کرده بود ، اما با ایستادن وی یینگ ، ون نینگ که هنوز داشت قدم های اونو با فاصله کمی دنبال میکرد با پیشونی به شونه های ظریف وی یینگ برخورد کرد، وقتی سرش رو بالا گرفت متوجه شد وی یینگ به چیزی خیره شده
پس خودشو از پشتش کنار کشید تا بتونه ببینه اربابش به چی خیره شده
همون موقع بود که چشمش به یه جسم کوچیک افتاد که گوشه جاده لابه لای علف های بلند حاشیه جاده بی حرکت افتاده بود
ون نینگ فرصت نکرد سوالی بپرسه چون وی یینگ با لحن نگرانی زمزمه کرد: اون ...یه بچه اس ...

وی یینگ با لحن پر از نگرانی ایی زمزمه کرد و بعد به سرعت به سمت اون جسم کوچیک دوید و اونو بین بازوهاشو بالا کشید ، حق با وی یینگ بود ، اون یه پسر بچه بود که به نظر میومد مرده
البته ون نینگ این طور فکر کرد اما وی یینگ با نگه داشتن انگشتش جلوی بینی پسرک نفس عمیقی کشید: هنوز زنده اس ...
ون نینگ نمیدونست چی بگه ، مخصوصاً وقتی اربابش انقدر جدی رفتار میکرد ، معمولاً وی یینگ چیزی به اسم رفتار جدی نداشت ، حتی در جدی ترین حالتش هم درحال شوخی کردن بود اما حالا چهره اش طوری نگران بود که انگار اون پسر بچه خودشه و حالا درحال مرگه
ون نینگ تماشا کرد که چه طور اربابش ، رویه هانفوی مشکی رنگش رو در آورد و اونو مثل یه پتو دور بدن کوچیک پسرک پیچید ، بعد بدن پسرک رو طوری بغل گرفت که ون نینگ مطمعن بود اگه جفت بازوهاشو قطع کنن بازم اون بچه رو رها نمیکنه
همین باعث شد ون نینگ بازم ساکت بمونه ، هرچند مطمعن بود ارباب دیگش حتماً از عصبانیت سکته میکنه اما ترجیح داد خودشو کنار بکشه تا شوهرا مشکلاتشونو خودشون حل کنن حتی اگه اون مشکل یه بچه درحال مرگ باشه ، وقتی به مهمون خونه برگشتن همون طور که ون نینگ فکرشو میکرد ارباب لان ژان دم در مهمون خونه ایستاده بود و مدام به اطراف نگاه میکرد
کاملاً مشخص بود  که منتظر وی یینگه ، همین طورم بود ، چون به محض این که اون دونفر رو دید به سرعت سمت وی یینگ اومد و شونه های اونو توی دستاش گرفت: وی یینگ ...
وی یینگ لبخند بزرگی زد : نگرانم شدی؟!

لان ژان با دیدن لبخند وی یینگ که حالا تبدیل به یه پوزخند بدنجس شده بود عقب کشید و سرفه ساختگی کرد: نه ..فقط ..هیچکس نمیدونست کجا رفتی ..ترسیدم برای رفتن دیر برسی

وی یینگ خندید: فهمیدم ، نگرانم شده بودی
لان ژان خواست دوباره مخالفت کنه اما با دیدن جسم نیمه جان بین بازوهای وی یینگ با تعجب قدمی جلو گذاشت: این ...
وی یینگ تازه به خودش اومد و بعد به سرعت لبخند از لباش پاک شد: طبیبی که از هان با خودمون آوردیم کجاس؟!

لحنش انقدر جدی و محکم و پر از نگرانی بود که حتی لان ژان که تحت هر شرایطی آروم بود هم کمی نگران شد

ون نینگ برای چند لحظه دیگه همونجا جلوی در مهمون خونه  درحالی که نگاهش بین لان ژان و وی یینگ می‌چرخید بی حرکت ایستاد درست تا زمانی که وی یینگ داد زد: همونجوری مثه مجسمه اونجا واینستا ..برو طبیبو خبر کن!!!

ون نینگ بعد از اون داد بلند تکون آرومی خورد و بعد با عجله وارد مهمون خونه شد تا دستور اربابش رو انجام بده

the poetry and the poemOnde histórias criam vida. Descubra agora