خب در رابطه با اینکه هوسوک چرا انقد تغییر کرده باید بگم این شخصیت واقعی شه.... تمام مدت با نقشه نزدیک خاندان مین شده و البته به یونگی علاقه پیدا کرد
اینکه چرا با یونگی بهتر رفتار نمیکنه مثل فصل قبل باید بگم که دیگه دلیلی نمیبینه تا جلوی خودشو بگیره و میخواد کاملا یونگی رو کنترل کنه....
راجب هیجان فیک باید بگم هنوز اولشیم.~~~~~{••}~~~~~
+ ترجیح میدم بمیرم تا این خفت رو تحمل کنم...
- به عشق من میگی خفت؟
+ عشق ؟ واقعا این عشقه؟ باور کنی یا نه پایان این ماجراها یه چیزه....
کاش مثل قصه ها آخرش پایان خوش بود....- دیالوگ از یونگی هیونگ
~~~~~{••}~~~~~
کیم سوکجین:::
به نامجونی که روی مبل افتاده بود نگاه کرد....
البته که یه چیزی توی غذا ریخته بود....
چطور میتونست این فرصت رو از دست بده؟!
بعد دو روز که تمام وقت توی خونه تحملش کرده بود بالاخره موفق شد توی غذاش اون دارو ها رو بریزه.
با ویلچر رفت و بالای سرش وایساد.
خودش هم نمیدونست چیکار میکنه؟!
میخواست بهش فرصت بده اما نمیتونست....
پل های پشت سرشون زیادی خراب شده بودن.+ الان که بیهوشی چقد همه جا بی سروصدا شده.
دلم برات میسوزه عاشق آدم اشتباهی شدی.
من نمیتونم عاشقت باشم.
شایدم هستم؟
دیدنت باعث میشه حالت تهوع بگیرم از اینکه خیالم راحت میشه که یکی مراقبمه.
لبخندت رو اعصابمه چون بنظرم خیلی قشنگ تر از هر آدم دیگه ایه و هروقت برام کتاب میخونی میخوام بالا بیارم چون صدات باعث میشه احساس زنده بودن بکنم.
من ازت متنفرم چون به شدت برام جذابی.
من ازت فرار میکنم چون نمیخوام قبول کنم که عاشق آدمی مثل تو شدم.دستش رو دراز و گونه نامجون رو نوازش کرد.
+ تو دیوونه ای.
تراپیستی که اوردی هم دیوونه بود.
اما میدونی نامجون....
میخوام بهت یه رازی رو بگم.
منم دیوونه ام.چاقو رو اورد بالا....
چند لحظه مکث کرد و بعد وقتی اوردش پایین...
اون گرفتش.با چشمای گرد شده به چشم های طلایی وحشتناک نامجون نگاه کرد.
+ تو.... چطور ممکنه؟ باید بیهوش باشی.
نامجون پوزخندی زد.
دستی که باهاش چاقو رو گرفته بود خونریزی داشت.- جین محض اطلاع میگم اما داروی بیهوشی زیاد روم تاثیر نداره.
چاقو رو از دست جین کشید و پرت کرد اون سمت.
چونه اش رو محکم گرفت و به ناله از روی دردش توجه نکرد.- دیگه بسه. هرچقد بهت فرصت دادم بسه. همین امشب انجامش میدیم. هرچی ام بگی برام مهم نیست.
دیگه نمیتونم این کاراتو تحمل کنم.