love

339 52 21
                                    

من خیلی دوست دارم....
انقد دوست دارم که کاش یکی خودمم به همین اندازه دوست داشت.

-جانگ هوسوک.

~~~~~{••}~~~~~

مین یونگی:::

ملافه های تخت رو بهم گره زده بود و یه چاقوی میوه خوری توی دهنش نگه داشته بود.... و از بالکن آویزون بود....
از این عمارت و ادماش حالش داشت بهم میخورد.
اون هوسوک عوضی اونو مارک کنه؟ مگه تو خواب ببینه....

از اون بالا بی سر و صدا خودش رو روی زمین انداخت....
میدونست که هوسوک سگ های زیادی داره برای همینم باید حسابی حواسشو جمع میکرد.(منظورش بادیگارده داره به اونا میگه سگ)

رفت توی درخت های حیاط مخفی شد و آروم از پشت سمت یکی از اون بادیگارد ها رفت.

باید میکشتش و لباس های اونو میپوشید یا دردسر میشد؟

بیخیال دلش تنگ شده بود....

از پشت چاقو رو توی گردنش فرو کرد و اون آدم بیچاره با صدای خرخر بلندی مرد‌‌....

لباس های مرد رو پوشید.... یه کت و شلوار و کراوات مشکی.
مهم ترین چیز اسلحه ای بود که تونست بدست بیاره.

به سرعت سمت دروازه های عمارت رفت.
بازم باید میکشت؟

به دروازه نگاهی انداخت پنج نفر داخل بودن و بنابراین باید پنج نفر هم پشت در باشن....

باید از دیوار می‌رفت بالا اما هر یه متر یکی وایساده بود....
تف به گور پدر همشون.
با چیزی که به ذهنش اومد لبخندی زد.
باید یه حواس پرتی درست میکرد....

دوباره سمت عمارت رفت.
از دیوار بالا رفت.
وارد اتاقش شد.
و اونجا رو آتیش زد.

بعدم جیغی زد و کمک خواست....
می‌دونست که هوسوک تو اتاق کارشه و طبقه بالاس.... پس فرصت کافی داشت که فرار کنه.
در رو قفل کردو پشتش صندلی گذاشت تا وقت بیشتری داشته باشه....

دوباره تمام کارهاشو تکرار کرد و پرید تو حیاط....

تمام بادیگارد ها به تلاطم افتاده بودن البته طبیعی بود همسر رئیسشون داشت زنده زنده می‌سوخت....
البته اونا اینطور فکر میکردن....

خیلی راحت از دیوار بالا رفت و
+ازادی....
مسیرش رو ادامه داد.... خارج از شهر بود اما بازم ادامه داد....
دور و اطراف همه اش جنگل بود پس از یه درخت بالا رفت تا بتونه بهتر ببینه....

عمارت هوسوک که مشخص بود اما جاده ای نمیدید....
پس فقط مستقیم رفت و هر از گاهی چک میکرد.... هیچ نور یا چراغی به جز عمارت هوسوک هم نبود....
باید ادامه میداد....محال ممکن بود برگرده پیش اون روانی.

+ منو مارک کنی آخه لامصب من خودم الفام من باید مارک کنم نه اینکه مارک بشم....
دلم میخواد بکشمش....
جالبه که هنوزم نمیتونم بکشمش....
حالا اصلا کجا بود؟
گرگ نخورش؟

life againWhere stories live. Discover now