لیسا: پایه ایی؟
رزی: با تو تا آخر دنیا
لیسا: آخ قربون خودم برم انقدر خوبم...ولی منظورم این بود که پایه ایی یه سیگاری باهم بکشیم.
رزی: گندت و بزنن یه بار اومدم ازت تعریف کنم
لیسا: بریم؟
رزی: بریم بالای بام ، میخواهم شهر رو از دور ببینم
لیسا: اطاعت فرمانده
رزی و لیسا پیاده حرکت کردن و سر راهشون دوتا آبجو گرفتن و بعد از اینکه به بام رسیدن سکوتی بین اونا حاکم بود تا اینکه لیسا گفت خب
رزی: خب
لیسا: خب و کوفت ، هنوزم نمیخواهی حرف بزنی
رزی: حرفی ندارم
لیسا: چرا فکر میکنی باید تنهایی همه چی رو تحمل کنی ، پس من مضخرف به چه دردی میخورم
رزی: از ویو لذت ببر ، چون اونی که مضخرفه منم اونی که به درد نخوره منم ، اونی که به هر دری میزنه بسته است منم اونی که نمیتونه جون پاره تنش رو نجات بده منم آره من بدرد نخورم همینا رو میخواستی بشنوی.
رزی روی زانوهاش افتاد و اجازه داد اشکایی که این همه مدت مخفی میکرد از چشماش بریزه، با همه دردای توی قلبش فریاد میکشید و رو به آسمون کرد
رزی: دیگههههههه نمیتونم لعنتییییی بسه اینکار رو با اون بچه نکن نکننن خدایااااا نکن نکن نکنننن
لیسا اومد جلو کنارش نسشت و اونو بغل کرد
لیسا: آروم باش ، تو امشب اون رزی قوی که من میشناختم نیستی ، مگه اون دکتر عوضی چی گفت که اینجوری بهم ریختی؟
رزی: هققققققق.....هققق...او...اون گفت درمان و داروها دیگه تاثیری نداره و اون شیش ماه فرصت داره تا عمل کنه وگرنه...
لیسا: غمت نباشه احمقای پولداری زیادی بخصوص پیرزنا منتظر منن که جیبشون رو خالی کنم و تو هم که کار میکنی ، با هم دیگه جورش میکنیم
رزی: تا آخر عمرمون هم که کار کنیم نمیتونیم سه میلیارد وون جمع کنیم
لیسا: یا حضرت پشم سه میلیاااااااااارد
رزی: نمیتونم زجر کشیدن این بچه رو جلو چشمام ببینم و دست روی دست بزارم و هیچ کاری نکنم.
لیسا: پاشو خودتو جمع و جور کن ، نباید خودتو ببازی چون همه امید جی وونی ، پس به خودت بیا و به این فکر کن که شیش ماه وقت داریم که فرصت کمی نیست و زندگی غیرقابل پیش بینیه ، شاید ما پولدار شدیم ، شاید جی وون حالش خوب شد ، اصلا شاید دنیا عوض بشه بریم یه سیاره دیگه هااا مگه نه؟ بیا بریم
رزی: تو برو خونه من میخواهم یه کم بیشتر اینجا بشینم
لیسا: کونتو بلند کن بیا بریم دیگه ، دیروقته
رزی: خیلی خب
لیسا: بیا این بطری آبو بگیر دست و صورتت رو بشور ، دیگه هم نبینم گریه کنی
رزی: هیی اردک عاشقتمم ، مرسی
لیسا: اوه همه خاطرخواهام اینو بهم میگن.... تو هم وابسته نشو بهم، من به کسی دل نمیبندم
رزی: متوهمی روانیعمارت کیم
اول صبح بود که بوهیون با یه دسته گل بزرگ به عمارت اومد
هوانگ: سلام بوهیون چی شده صبح به این زودی اومدی اینجا
بوهیون: سلام آقای کیم اومدم دنبال جیسو که بریم بیرون
هوانگ: پس باید نیم ساعت صبر کنی چون جیسوی من ساعت هشت بیدار میشه
بوهیون: اه باشه حتما
هوانگ: بادیگاردها رو با خودتون ببرید و درضمن سفارش نکنم که حتی بیشتر از چشمات ، مراقب دخترم باشی.
بوهیون: هاااهههههاههه احتیاجی به بادیگارد نیست من خودم مثل شیر مراقبشم نگران نباشید.
هوانگ: نبینم دیگه رو حرفم حرف بزنی
بوهیون: آه...ب....بله رئیس کیم هر طور که شما بخواهید.
بعد از رفتن هوانگ بوهیون روی مبل نشست و یه نفس عمیق کشید و گره کرواتشو یه کم شل کرد و با خودش گفت
لعنت بهت هوانگ عوضی فقط وایسا و منتظر باش اون روزی که جیسو زن من شد و همه ثروتت مال من شد ببینم باز هم میتونی اینجوری باهام رفتار کنی....پیرمرد خرفت مثلا من دامادتم....هوووف.
BINABASA MO ANG
I fight for you [Chaesoo]
Fanfiction"من برات میجنگم" جیسو دختر و وارث آقای هوانگ کیم که یک تاجر ثروتمند و به ظاهر شرافتمنده و پارک رزی دختری که توی کافی شاپ کار میکنه برای به دست آوردن هزینه درمان و عمل کلیه برادر کوچیکش با دوست جیب برش لیسا مجبوره دست به یه کار خطرناک بزنه.عشق گاهی م...