با صدای زنگ ساعت بیدار شدم.....چند لحظه رو تختم نشستم تا خوابم بپره.....به ساعت نگاه کردم....هفت صبحه....اه چرا همیشه من باید تو پرواز هایی باشم که صبح زودن.....دست و صورتم رو شستم....یونیفرمم رو پوشیدم و سوار ماشین شدم......یک ساعت بعد رسیدم به فرودگاه.....همه وایساده بودن تا هواپیما رو سوخت گیری و آماده کنن....رفتم پیش نینا....
جسیکا:" سلام....چطوری؟؟...."
نینا:" خوب تو چطور مطوری؟؟...."
ج:" من که عالیم !!!....."
یه نگاه به جایی که خلبان ها وایساده بودن انداختم.....مایکل داشت با کریس و بقیه خلبان ها حرف میزد.....تو اون یونیفرم خلبانی عالی شده بود....انگار یونیفرم رو واسه این ساختن !!!....همینجوری که داشتم سر تا پاشو نگاه میکردم یه دفعه سرشو چرخوند....تا منو دید یه لبخند خوشگل زد.....رفتم سمتش و جلوش وایسادم...کراواتش رو درست کردم....بهم نگاه کرد و گفت:
"سلام جس...چطوری خانومه خوشگل من ؟؟؟...."
جسیکا:" عالی...تو چطوری کاپیتان ؟؟؟...."
بعدم کلاهش رو صاف کردم....
خندید و گفت:
" حالا عالیم....."
من و مایکل دو ماهه که نامزد کردیم.....اولین باری که اونو دیدم دو سال پیش بود , وقتی که من به عنوان مهماندار تو خط هوایی آمریکا شروع به کار کردم.....کریس:" به به !!!....سلاااام کبوتر های عاشق....."
جسیکا:" سلاااام آقای مزاحم.....راستش رو بگو امروز چند ساعت جلوی آینه بودی؟؟؟....."
کریس:" هییییی..... چی بگم.....من اگه شبانه روز هم جلوی آینه باشم هنوزم کسی از ما خوشش نمیاد....."
و با چشم هاش به نینا اشاره کرد.....کریس خیلی وقته که از نینا خوشش میاد ولی نینا....خب....خیلی خوشش نمیاد...نینا دوست صمیمیه منه برای همین هم کریس چند بار از من خواسته تا با نینا حرف بزنم.....
کریس یه نگاهی به چمدون من و مایکل انداخت و گفت:
" چتر که یادتون نرفته؟؟؟.....میدونید که...لندن و بارون و قدم زدن زیر بارون و ....."
همه زدیم زیر خنده.....
مایکل:" خیلی خب دیگه....فکر کنم سوخت گیری هواپیما تموم شد....به جای ناامیدی برو نینا رو صدا کن با هم بیاید تو هواپیما....."
رفتیم تو هواپیما.....بعد از حدود نیم ساعت چک کردن و مرتب کردن بالاخره همه چیز آماده شد ....راهرو رو به هواپیما وصل کردن و کم کم مسافرها وارد هواپیما شدن.....طبق معمول من جلوی در وایساده بودم و خوش آمد میگفتم و نینا هم تو راهرو ها به بقیه مهماندارها کمک میکرد و شماره صندلی ها رو چک میکرد.....این خط هوایی دقیقا هجده مهماندار و دو سرمهماندار داره.....من و نینا تقریبا یه ساله که سرمهمانداریم و بخاطر همین دقیقا میدونیم که باید چیکار کنیم......
نیم ساعت بعد همه مسافرها وارد هواپیما شدن و سر جاهاشون نشستن.....◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇
سلام همگی.....
امیدوارم تا اینجا از داستان خوشتون اومده باشه...
نظر؟؟؟؟
YOU ARE READING
The Last Flight
Fanfictionامروز همه چیز عادی شروع شد.....مثل همیشه بدون هیچ خطری ولی......... یه دفعه همه چیر تغییر کرد.....دلیلشم فقط یه نفره.....یه نفر بین 350 نفر مسافر این هواپیما.....