Chapter 5

283 41 2
                                    


* بنگ *

یه دفعه انگار همه چیز متوقف شد.....هواپیما....همهمه مسافرا....تمام افکاری که توی ذهنم بود....همه چیز....
تنها صدایی که میتونستم بشنوم صدای نفس های خودم بود.....با صدای افتادن اسلحه از دست پسره به خودم اومدم....انگار اون صدا باعث شده بود تا همه چیز به حالت عادی خودش برگرده.....مایکل افتاده بود رو زمین....دویدم به سمتش....
جسیکا:" مایک !!!!.....نه نه نه نه !!!!.....مایک !!!...."
خیلی ترسیده بودم....بدنم میلرزید.....نزدیکش شدم....تیر به بازوی مایکل خورده بود !!!....
ج:" مایک تو تیر خوردی !!!....."
مایکل:" جس....."
اشکم دراومده بود....ترسیده بودم....زخمش خیلی عمیق بود.....گلوله هنوز توی بدنش بود....فقط فکر کردن به اتفاقاتی که ممکنه بیوفته دیوونم میکرد.....
م:" جس !!!!...."
صدای همهمه مسافرا....دویدن مهماندار ها....خونریزی زخم مایکل....اینکه شش ساعت دیگه میرسیم به مقصد....اون اسلحه ای که کنار من افتاده بود و هنوزم گرم بود....پسری که دلیل همه این اتفاقات بود....همه این چیزا داشتن دیوونم میکردن....اشک هام ناخودآگاه میریختن.....
م:" جس آروم باش !!!...من خوبم..."
از صداش معلوم بود چقدر درد رو داره تحمل میکنه....به زور نشست و تکیه شو داد به کابینت .....دستشو گذاشته بود رو بازوش و فشار میداد....پسره اسلحشو از رو زمین برداشت و رو به مایکل گفت:
" همه نقشه های منو خراب کردی....من میخواستم این کارو بدون اینکه کسی آسیب ببینه پیش ببرم ولی تو , همه چیزو خراب کردی....."
یکم مکث کرد و بعد ادامه داد:
" حالا بخاطر تو , پای آدم های بیگناه هم به این قضیه باز شد ...."
مایکل درحالیکه هنوزم از شدت درد بازوشو فشار میداد گفت:
" چی میخوای ؟؟!!...."
اون پسر یه لبخند شیطانی زد و گفت:
" خیلی چیزا !!!!...."
و بعد گفت:
" البته اول باید به مسافرا بگیم که اوضاع از چه قراره...."
و اومد به سمت ما.....منو زد کنار و درحالیکه اسلحه رو به سمت مایکل گرفته بود گفت:
" بلند شو !!!...."
مایکل تکون نخورد....فقط با چشم هایی پر از تنفر به اون پسر خیره شد....پسره گفت:
" آه !!!...از آدم های لجباز بدم میاد....."
و بازوی مایکل رو که تیر خورده بود با دست دیگه اش گرفت....مایکل از شدت درد داد زد....اون پسره بدون توجه به این مایکل رو بلند کرد و بردش به سمت در آشپزخونه.....از روی زمین بلند شدم....از توی کابینت یکی از چاقو های هواپیما رو گرفتم دستمو و رفتم به سمت پسره.....

◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇

سلام سلام....
خوبید ؟؟؟؟....
بچه ها نظرتون چیه ؟؟؟؟..... :)))



The Last FlightUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum