داشت از ردیفش میومد بیرون که صدای جا گذاشتن فشنگ میخکوبش کرد...اون پسر درحالیکه تفنگ رو به سمت مرد گرفته بود گفت:
" بشین سر جات..."
مرد با ترس نشست...اون پسر اومد به سمت من...بازومو گرفت و بردم به سمت آشپزخونه...ناراحتیم حد نداشت...بازومو از دستش کشیدم بیرون و گفتم:
" چرا اینکارو میکنی ؟؟؟...چراا ؟؟...مگه چی میشه بذاری کمکش کنه ؟؟؟...مگه تو انسان نیستی ؟؟!!..."
صدام میلرزید...قطره های اشک صورتمو خیس کرده بود...اون پسر بدون هیچ نشونه ای از دلسوزی تو صورتش بهم نگاه میکرد...
" هرکاری میخوای انجام بدی خودت انجام بده...پای مسافر ها رو وسط نکش...این آخرین اخطارمه...!!!..."
ج:" ازت خواهش میکنم..!!..التماست میکنم..!!...اون حالش خوب نیست..!!!...خون زیادی از دست داده..!!!... اگه کسی بهش کمک نکنه..."
به اینجا که رسیدم بغضم ترکید...صدای مایک رو میتونستم بشنوم...
" جس این کارو نکن !!..."
اون متنفر بود از اینکه من به کسی التماس کنم..ولی چاره دیگه ای نداشتم...من دوستش دارم و نمیتونم بذارم جلوی چشمام ذره ذره از بین بره...
ج:" بذار کمکش کنه ازت خواهش میکنم...!!!!.."
با التماس تو چشم هاش زل زدم....
" لطفا..!!!.."
اون بهم نگاه کرد...اون دید که چطور التماسش میکردم...دید که غرورمو جلوش شکستم ولی گفت:
" نه..!!!..برگرد تو آشپزخونه...دفعه آخریه که میگم..."
و پشتش رو کرد به من و شروع کرد راه رفتن...
ج:" تو یه حیوونی !!!..حتی یه ذره...حتی یه ذره انسانیت هم نداری...چطور میتونی ؟؟؟...چطور میتونی اینقدر سنگ دل باشی ؟؟..تو خودت دلیل همه اینایی..."
یه دفعه برگشت و با قدم های بلند اومد به سمتم...چشماش از عصبانیت سرخ شده بودن...یه قدم به عقب برداشتم...درحالیکه سعی میکرد خودش رو کنترل کنه گفت:
" بهت گفتم برگرد تو آشپزخونه !!!..."
مکث کردم...داد زد:
" حالا...!!!.."
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~سلام سلام !!!
من برگشتم !!!!
نظر ؟؟؟
YOU ARE READING
The Last Flight
Fanfictionامروز همه چیز عادی شروع شد.....مثل همیشه بدون هیچ خطری ولی......... یه دفعه همه چیر تغییر کرد.....دلیلشم فقط یه نفره.....یه نفر بین 350 نفر مسافر این هواپیما.....