Chapter 18

136 18 11
                                    


د.ا.د جس :
به مایک نگاه کردم...رنگش پریده بود...چشماش پره اشک شده بودن و دستاش میلرزید....شاید اون جسم مایک رو نکشته ولی حرفایی که الان زد مایک رو از درون کشت....خردش کرد...
دستای لرزان مایک رو گرفتم....فکر نکنم اصلا فهمیده باشه...آروم صداش کردم :
" مایک..."
چشمایی که لایه ای از اشک پوشیده بودشون بی حرکت به یه نقطه خیره شده بودن و علامتی از حیات درشون دیده نمیشد...
دستمو روی صورتش گذاشتم و اون رو به سمته خودم چرخوندم...نفس سنگینی کشید و با بغض گفت :
" منو ببخش..."
ج:" برای چی...؟؟.."
م:" همه ی این اتفاقا بخاطر منه...منو ببخش که تو رو وارد این ماجرا کردم...من...من..."
قطره های اشک رو گونه هاش میریخت...
ج:" مایک هیچی تقصیر تو نیست....کاری که پدرت در گذشته انجام داده هیچ ارتباطی به تو نداره..."
م:" کاشکی هیچ وقت تو رو نمیدیدم....کاشکی عاشقت نمیشدم...اون وقت تو دیگه تو این هواپیما نبودی...اون وقت...."
گونه های خیسشو با دستام گرفتمو گفتم :
" مایک تو بهترین چیزی هستی که میتونست برای من اتفاق بیوفته و من اگر یکبار دیگه هم زندگی کنم باز هم تو رو انتخاب میکنم حتی اگر پایانش اینجا باشه..."
مایک صورتشو از توی دستام بیرون کشید و گفت :
" نه...نه اینجا تموم نمیشه...اینجوری تموم نمیشه..."
با تعجب پرسیدم :
" منظورت چیه ؟؟!!..."
م:" جس منو ببخش..!!.."
و هلم داد توی آشپزخونه جلوی هواپیما و در رو بست....
دویدم سمته در و در حالیکه به در میکوبیدم داد زدم :
" مایک چیکار میکنی...!!!..."
م:" دوستت دارم جس...."
ج:" مایک نه...!!!...مایک اینکارو نکن...!!..مایک...!!...نه..!!!...نه..!!..."

د.ا.د مایک
من نمیتونم....نمیتونم اجازه بدم این همه آدم بیگناه بخاطر من بمیرن...نمیتونم...
به اون نگاه کردم که وسط راهرو وایساده بود...رفتم به سمتش و....زانو زدم جلوش...
م:" منو بکش..."
-:" چی ؟؟..."
م:" تو با من کار داری پس منو بکش ولی بذار بقیه سالم برسن لندن..."
زد زیر خنده...بهم نگاهی کرد و اسلحش رو درآورد...
نفس عمیقی کشیدم...اسلحه رو گذاشت رو پیشونیم....صدای جس رو میشنیدم که به در میکوبید و با گریه فریاد میزد :
" نه..!!!..مایک نه !!..ازت خواهش میکنم..!!..التماست میکنم..!!..این کارو نکن...."
دستام میلرزیدن...اون انگشتشو رویه ماشه اسلحه گذاشت...قلبم تند میزد...سردیه لوله اسلحه رو روی پیشونیم حس میکردم...نمیخواستم اینجوری تموم بشه...چشمام رو بستم....


* بنگ *

~~~~~~~~~~~~
سلام..
واااایییی..!!!...
نظر ؟؟؟...
من که خودم موقع نوشتنش میلرزیدم حالا شما رو نمیدونم 😂😂

The Last FlightWhere stories live. Discover now