Chapter 15

103 17 5
                                    


به سرعت از آشپزخونه اومدم بیرون و دویدم به انتهای هواپیما که اون در تمام این مدت اونجا بود...مثل دیوونه ها شروع کردم باکس های بالا سر مسافرا رو باز کردم و کیف هاشون رو وسط راهرو ریختم...بدون توجه به مسافرایی که تعجب زده منو نگاه میکردن زیپ کیف ها رو باز میکردم و توش رو چک میکردم...هیچی نبود...بلند شدمو رفتم سمت آشپزخونه ته هواپیما....در کابینت ها رو باز میکردم و کشو ها رو بیرون میریختم ولی اونجا هم هیچی نبود...گیج شده بودم...دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم که یکدفعه...چشمم به دستشویی ها افتاد...دویدم سمت دستشویی سمت راست و درو باز کردم...زیر میز دستشویی رو نگاه کردم...هیچی نبود...فقط یه جا میمونه...در جا دستمالی رو باز کردم....
د.ا.د مایکل :
چشم هام رو باز کردم...نگاهی به اطرافم انداختم...کسی تو آشپزخونه نبود...صدای همهمه ی مسافر ها توجهم رو جلب کرد...به سختی بلند شدم و از آشپزخونه اومدم بیرون....صدای همهمه از انتهای هواپیما میومد....وسایل مسافرا وسط راهرو ها ریخته شده بود...چه خبر شده ؟؟...در یکی از دستشویی ها باز بود....به سختی از بین ساک ها رد شدم و خودمو به اونجا رسوندم...جس اونجا بود....سر جاش خشکش زده بود و مستقیم به جلوش نگاه میکرد....
م:" جس چی شده ؟؟؟..."
یه دفعه برگشت... تو چشماش ترس موج میزد...با انگشت لرزان به جا دستمالی اشاره کرد....رفتم تو دستشویی و داخل جا دستمالی رو نگاه کردم...
م:" این...این...یه بمبه !!؟؟..ولی..ولی این امکان نداره..."
یکدفعه تمام توانم از بین رفت...به دیوار تکیه دادم و رو زمین نشستم....سرمو بین دو تا دستام گرفتم و زیرلب گفتم :
" این امکان نداره..."
تو سرم هزار فکر هوار میکشید...جس با درماندگی پرسید:
" حالا باید چیکار کنیم ؟؟...."
سرمو تکون دادم و گفتم:
" نمیدونم ...."
-" اما من میدونم...!!!..."
صدایی از بالای سرمون گفت....همون پسره لعنتی بود...همونی که هممون رو به این روز انداخت...از جام بلند شدم و با مشت زدم تو صورتش...
م:" لعنت به تو عوضی !..."
اون افتاد رو زمین و درحالیکه نفسشو با حرص بیرون میداد خون گوشه لبشو با پشت دستش پاک کرد...بلند شد وایساد و با لحن بی تفاوت همیشگیش گفت:
" اگه خیلی ناراحتی میتونم همین الان همتونو بفرستم هوا هان ؟؟؟...چطوره ؟؟...میخوای ؟؟.."
با عصبانیت گفتم:
" تو یه کثافت به تمام معنایی..."
د.ا.د جس :
مایک دوباره مشتشو آورد بالا... پریدم جلو...دستشو گرفتم و گفتم :
" مایک بسه...!!...کافیه..!!..اینجوری هیچی درست نمیشه...."

~~~~~~~~~~~~~~~~~

سلااامممم (:
نظر ؟؟؟

The Last FlightTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang