د.ا.د جس
تموم شد...همه چیز تموم شد...همه آرزوهایی که با هم تو سر می پروروندیم...دیگه تموم شد....
با اون صدا زندگی از جسم منم خارج شد...همه جا سکوت بود...کوچکترین صدایی نمیشنیدم....من از درون مردم...دستام رو در خشک شدن...بی جون رو زمین نشستم...همه چیز تموم شد...
در آروم باز شد...اما من نمیخوام بالا رو نگاه کنم...دیگه نمیخوام هیچ چیز رو ببینم...جرئتش رو ندارم...نمیتونم...
همه چیز جلوی چشمام محو شده...هاله نامشخصی جلوم وایساده و فقط میتونم ببینم که داره فریاد میزنه...همه صدا ها برام گنگ و نامفهومه...
اون سایه دو دستی صورتم رو میگیره...چشمام رو محکم به هم فشار میدم...سایه کم کم واضح تر میشه...میتونم کلماتی رو بشنوم...
لیام:« جس..!!!..جس..!!!...منو نگاه کن..!!..جس...توروخدا......»
جس:« ما...مایک....مایکل.....
کم کم صدا های بیشتری رو میشنوم...صدای نینا...صدای ناله...همهمه مسافرا...
به سختی از جام پا میشم...لیام رو میزنم کنار و وارد راهرو میشم...کف زمین خونیه....صدای کریس رو میشنوم...
«...نفس بکش...لعنتی نفس بکش...»
صدایی از سمت دیگه ی کابین سر جام میخکوبم میکنه...
« جس..!!..»
ج:« ما...مایک..!!!...»
اون اونجاست..!!..اون زنده ست..!!..دویدم به سمتش و تو آغوشش فرود اومدم...صورتش رو توی دستام گرفتم...واقعی بود..خواب نبود...قطره های اشک بی اختیار سرازیر میشدن...
جس:« منو تنها نذار..!!..ازت خواهش میکنم مایک..!!..تو رو خدا منو تنها نذار..!!..»
همونطور که در آغوش میگرفتم آروم گفت:
« باشه..باشه..آروم باش...من اینجام...دیگه تموم شد...تموم شد...»* فلش بک *
د.ا.د مایک
سردی اسلحهروروی پیشونم احساس میکنم...دیگه همه چیز تموم شد...با صدای کریس چشمام رو باز میکنم...به سمت اون حمله کرده و باهم گلاویز شدن...زودتر از اینکه بتونم کاری بکنم...* بنگ *
YOU ARE READING
The Last Flight
Fanfictionامروز همه چیز عادی شروع شد.....مثل همیشه بدون هیچ خطری ولی......... یه دفعه همه چیر تغییر کرد.....دلیلشم فقط یه نفره.....یه نفر بین 350 نفر مسافر این هواپیما.....