یهو اون پسر رفت به سمت نینا....دویدم تا جلوشو بگیرم اما اون سریع تر از من بود....نینا رو از پشت گرفت و اسلحه رو گذاشت رو سرش و رو به من گفت:
" برو عقب..."
درحالیکه چشم ازش برنمیداشتم برگشتم عقب....اون پسره درحالیکه با هر قدمی که برمیداشت اسلحه رو به سمت بقیه میگرفت و دوباره رو سر نینا میگذاشت رفت به سمت کابین خلبان....* داستان از دید کریس *
صدای شلیک تنها چیزی بود که میتونست به گوش افراد کابین خلبان برسه و همون برای میخکوب کردن جفتمون کافی بود.....بعد از اون دیگه هیچ صدایی نیومد....هواپیما همچنان داره به راهش ادامه میده و این هم خوبه هم بد....خوب از نظر اینکه معلومه تیر به بدنه هواپیما نخورده چون اگه میخورد باعث میشد فشار داخل هواپیما مختل بشه و هواپیما از کنترل خارج شه....ولی قسمت بدش اینه که معلومه تیر به یه کسی خورده و این به تنهایی برای نگران کردن ما کافی بود.....نکنه ؟؟؟!!!!....باید با برج مخابرات تماس بگیرم و اعلام وضعیت اضطراری بکنم....
دستمو بردم به سمت دکمه مربوطه تا ارتباط رو با برج برقرار کنم که یه دفعه.....صدای قفل در کابین اومد....هر دو با تعجب به هم و بعد به در نگاه کردیم....فقط دو نفر میتونستن در کابین رو باز کنن...و اون دو نفر جسیکا و نینا بودن.....شایدم مایکه....در باز شد و....
بزرگترین کابوس من هم به واقعیت تبدیل شد.....یه پسر مو مشکی با یه اسلحه تو دستش در حالیکه دستشو دور گردن نینا حلقه کرده بود وارد کابین شد....اسلحه رو گرفت به سمتم و با عصبانیت گفت:
" کوچکترین تماسی با برج مخابرات مساویه با یه گلوله تو سر تو و این...."
و اسلحه رو گرفت به سمت نینا...
خشکم زده بود....باورم نمیشد دارم همچین چیزی رو میبینم...!!!..آخه چطور ممکنه...؟؟؟!!!!....باید چیکار کنم ؟؟؟....نینا تو دست های اون پسره بود و یه حرف اشتباه من میتونه اونو به کشتن بده...اون پسر حلقه دستشو دور گردن نینا تنگ تر کرد...
کریس:" خیلی خب خیلی خب...باشه....هیچ ارتباطی با برج مخابرات برقرار نشده.....هیچکس هیچی نمیدونه...."
اون پسر پوزخندی زد و گفت:
" بهتره که همینطور باشه..."
ک:" همینطوره....باور کن...حالا لطفا اونو ولش کن...باشه ؟؟..."
درحالیکه هنوز اسلحه تو دستش بود نگاهی شکاکانه بهم انداخت....
ک:" باور کن..."
نفس عمیقی کشید و به سردی گفت:
" باشه....ولی یادت باشه...کوچکترین خطایی مساوی میشه با....بنگ...!!!!.."
سرمو تکون دادم....اون پسر برای چند لحظه دیگه نگاهم کرد و بعد...دستشو از دور گردن نینا باز کرد....نینا افتاد رو زمین...دویدم پیشش....
ک:" هی هی...چیزی نیست...خوبی ؟؟؟...."
سرشو با ترس تکون داد....بغلش کردم و سعی کردم آرومش کنم....بعد از چند لحظه که سرمو آوردم بالا.....اون پسر دیگه اونجا نبود.....◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇
سلام سلام....
خییییلللللیییییی ببخششییییدددد میدونم خییلللییی دیر شد...واقعا معذرت میخوام....ببخشید...
واااای 1000 تایی شدیممم.....!!!!!....باورم نمیشه...!!!....مرسی مرسی مرسی مرسی مرسییییییی ا لات....!!!!....
نظر ؟؟؟....
YOU ARE READING
The Last Flight
Fanfictionامروز همه چیز عادی شروع شد.....مثل همیشه بدون هیچ خطری ولی......... یه دفعه همه چیر تغییر کرد.....دلیلشم فقط یه نفره.....یه نفر بین 350 نفر مسافر این هواپیما.....