Chapter 16

96 17 4
                                    


-" دوست دخترت درست میگه !!..اینجوری هیچ‌ چیزی رو نمیتونی درست کنی..."
مایک با درموندگی گفت:
" چی میخوای ؟؟.."
اون پوزخندی زد و گفت :
" قبلا هم‌ گفتم که...من خیلی چیزا میخوام !!!..."
م:" خواهش میکنم...هر چی بخوای انجام میدم...فقط اون بمب رو خنثی کن...ازت خواهش میکنم..."
دهنم باز مونده بود...تا حالا هیچوقت مایک رو اینقدر شکننده ندیده بودم...باورم نمیشد این همون مایکله...ولی زندگی همینه....اتفاقاتی رو پیش روی آدم میذاره که آدمو عوض میکنه...باعث میشه کار هایی بکنی که فکرشم نمیکردی...و این قدرت زندگیه !!...زیر و رو کردن همه چیز فقط در چند ساعت...
اون پسر به مایک نگاه کرد و گفت:
" دیگه خیلی دیره !!.."
و رفت به سمت جلوی هواپیما...رفتم‌ دنبالش...وارد آشپزخونه شد...وقتی رفتم‌ تو بهم‌ نگاه کرد و به یکی از کابینت ها تکیه داد...سرمو انداختم پایین و گفتم:
" اما تو‌ خودت هم میمیری..."
بهم نزدیک‌ شد...با چشم های سردش بهم نگاه کرد و گفت:
" به نظرت واسه ی کسی که کل زندگیش رو‌ بخاطر یه قهوه کوفتی از دست داده مهمه ؟؟؟...."
ج:" چی ؟؟.."
اون سرشو انداخت پایین...تو نگاهش خشم با ناراحتی تلقی میکرد...
-:" من تو همین خط هوایی مهماندار بودم....تا اون پرواز نحس...اون مسافر لعنتی...!!.."
با نگاهی پر از تعجب و پرسش بهش نگاه کردم...بهم نگاه کرد گفت:
" کل زندگیم نابود شد..."
پوزخندی زد و ادامه داد:
" اونم بخاطر یه قهوه..!!!..کی فکر میکنه یه لیوان قهوه کوفتی بتونه زندگیتو زیر و‌ رو کنه...؟؟.."
ج:" چه اتفاقی افتاد..؟؟.."
د.ا.د اون
با اون سوال برگشتم به دو سال پیش...همین ماه...همین روز...همین پرواز...حتی همین مقصد...
یکی از مسافر ها صدام زد..
-:" چطور میتونم‌ کمکتون کنم ؟؟.."
-:" یه قهوه لطفا..."
سرمو تکون دادم و رفتم تو آشپزخونه...با سینی قهوه برگشتم...
-:" بفرمایید..."
لیوان رو برداشتم که یکدفعه هواپیما توی یه چاله هوایی افتاد...فنجون قهوه از دستم سر خورد و ریخت روی مسافر...یه لحظه انگار سرعت زندگی کم شد...میتونستم اون مسافر رو ببینم که داد میزنه اما هیچی نمیشنیدم...نمیدونستم که تو اون لحظه زندگیم از این رو به اون رو میشه...اون مرد از من و شرکت هواپیمایی شکایت کرد...اونا هم بدون این که کوچکترین دفاعی از منی که چند سال بود براشون جون کنده بودم بکنن اخراجم کردن...کارمو از دست دادم...بخاطر این سؤ سابقه هیچ شرکت هواپیماییه دیگه ای بهم کار نداد...مجبور شدم توی یه رستوران تا دیر وقت کثافت تمیز کنم...یه شب موقع برگشت از رستوران چند تا معتاد مست جلومو گرفتن...باهم‌ درگیر شدیم....یکیشون یه چاقو درآورد و ....دیگه نمیتونستم‌ کار کنم....خونه ام رو از دست دادم....خانوادمو...همکارامو...
با خودم عهد کردم که انتقامم رو میگیرم...و به عهدم‌ وفا کردم...!!..بمب سر همون ساعتی منفجر میشه که اون قهوه ریخت...همون ساعتی که زندگیم زیر و رو شد...همون ساعتی که نابود شدم !!...

~~~~~~~~~~~~~~~~~~

سلام سلام :)
واااییی من که خودم خیلییی این قسمتو دوست دارم...
آخییی 😢
نظر ؟؟؟

The Last FlightWhere stories live. Discover now