3

258 70 104
                                    


" سوم شخص "

جین وقتیکه شب شد از کارهایی که کرده بود احساس پشیمونی میکرد، هوا به حد مرگ سرد شده بود و اون جز یه ژاکت چیزی برای شب سرد بهاری نداشت، وقتیکه داشت از دست مادرش و هیون فرار میکرد یادش رفت وسایلش یا حداقل یه ژاکت گرمتر با خودش بیاره؛ حالا قسمت خنده دار و صد البته مضخرف ماجرا اینجاست که اون نمیخواد برگرده به اون خونه و چند دقیقه ای هم میشه که از دست زنگ و پیامای مامانش گوشیشم خاموش کرده و حتی زحمت خوندن پیامام به خودش نداده چون مطمئنه بیشتر از این نمیتونه عصبانی باشه چون جین واقعا درک نمیکرد که چطور مادرش میتونست هرکاری دوست داره بکنه بدون اینکه به اون چیزی بگه و بعد خودشو بااون دلایل توجیه کنه؟!
جین احمق نیست؛ میدونه اون یارو یه مشکلی داره شاید فقط اینجوری حس کنه ولی حسش هیچوقت بهش دروغ نمیگه چون جالبه بدونید که جین مراحل مهمی از زندگیشو به لطف همین حس پشت سر گذاشته

تقریبا تو تمام خیابونای اطراف خونشون پرسه زد وقتیکه از دیدن دو بار یا بیشتر هرکدوم خسته شد تصمیم گرفت اینسری یکم دورتر بره چون به هیچ وجه قصد نداشت تا وقتیکه مادرش بیداره و اون حرومزاده روی صندلیش نشسته به خونه برگرده
پس چرا یکم تو شهر دور دور نکنه!؟

جین تو بوسان کره جنوبی زندگی میکنه گرچه تمام عمرشو تو همین شهر بوده و جایی نرفته اما هنوز جاهای زیادی از اونو نمیشناسه چون فکر کنم فهمیدید که اون آدم ماجراجویی نیست و اهل قدم زدن تو شهرو رفتن به بارو مهمونیای مختلف با دوستاش نیست
به هرحال دوستاشم آدمای مهربونی نیستن.

همونطور که قدم میزنه با مکانای جدیدم آشنا میشه، وقتی چندتا هتل میبینه به ذهنش میزنه یه شبو اونجا بخوابه ولی وقتی دستشو تو جیبش میکنه میبینه خالیه، کوله پشتیشم که یکم پول توش داشت همراهش نبود

به ساعت که ۱۲ شبو نشون میده نگاه میکنه، مادرش حتما تا الان خوابیده یا شایدم این چیزیه که اون فکر میکنه در هرصورت وقتشه برگرده خونه اما درست وقتیکه میخواد برگرده چیز عجیبی توجهشو جلب میکنه؛ اون نمیدونه چقدر از خونشون دورتر شده و اون مسیر خاکی باریک چه جوری اونجا ظاهر شده چون حاضره سرزندگی خودش شرط ببنده که قبلا اونجا نبود

این جاده یه جورایی براش سرگرم کنندست چون اصلا عادی نیست یه همچین جاده ای وسط شهر باشه، یه جورایی مسیر گلیه و بنظر میرسه به جنگل یا یه چیزی تو همون مایه ها ختم بشه؛ وقتیکه نزدیکتر شد دم ورودیش تابلویی چوبی شبیه تابلوهایی که تو فیلم ترسناکاست دید و با صدای بلند شروع به خوندن نوشته روش کرد

" جرات ادامه دادن را نداشته باشید!"

حروف با رنگ به قرمزیه خون رو یه تخته چوبی قدیمی نوشته شده بود.
برای جین، این کار مثل یه هشدار برای ترسوندن بچه ها بودو اونو احمقانه و مسخره میدونست؛ آخه کدوم خری تو همچین قرنی از این چرندیات مینوشت؟!
دوباره نگاهی به ساعتش انداخت باید زودتر برمیگشت، فردا باید میرفت مدرسه ولی هنوز هیچ کدوم از تکالیفشو انجام نداده بود
روز قشنگشو یه مرتیکه که سعی میکرد مادرشو بدزده خراب کرده بود ولی اون نمیذاشت باید از رو جسدش رد میشد تا بتونه این کارو بکنه!
ولی این صحنه روبرو هنوز براش خنده داره، کنجکاوی تمام حسای دیگشو تحت تاثیر قرار میده، حسش بهش میگفت ادامه بده، الان بحث حسشه، چجوری میتونه حسشو انکارش کنه؟
و اینجوری بود که پا تو مسیر گذاشتو بدون اینکه زیاد فکر کنه شروع به رفتن کرد.
جین تو راه چیز عجیبیو حس میکنه و براش سواله که چرا همه جا به طرز وحشتناکی ساکته، به نظر میرسه همه هشدار دم جاده رو جدی میگیرن و اون تنها کسیه که پاشو تو این مسیر عجیب غریب گذاشته و تنها صدایی که میشنوه صدای خش خش درختاست و وقتی الان بهش فکر میکنه میبینه این یه ایده وحشتناکه که تنها اومده اینجا و میخواد برگرده ولی نمیتونه!
حس میکنه یه نوع انرژی وجود داره که اونو به سمت جایی میکشه و اون خودش هیچ کنترلی رو بدنش نداره؛ صدایی تو ذهنش میپیچه، صدایی که متعلق به خودش نیست ولی نمیدونه صدای کیه

" بیا اینجا...بیا اینجا...بیا اینجا با من بازی کن!"

جین میخواست اون صدارو خفه کنه ولی نمیتونستو هر لحظه صدا قوی تر میشد؛ بالاخره مسیر با کمک صدای تو ذهنشو انرژی تو بدنش به آخر رسید و همونطور که حدس زده بود با یه جنگل روبرو شد که باد سردی بین شاخه هاش میوزیدو باعث خش خششون میشد.
عجیب بود که جین احساس سنگینی میکردو نگاه کسیو رو خودش حس میکرد؛ یادش میومد این صحنه رو تو انیمیشن سفید برفی که پسرعموی هفت سالش بزور جینی که از انیمیشن متنفر بودو مجبور کرد ببینه دیده، اونجام دختر از دست شکارچی تو جنگل فرار کرده بودو نگاه های وحشتناکیو رو خودش حس میکرد که آخرش معلوم شد حیوونای مهربون جنگل بودن که میخواستن ازش مراقبت کنن؛ جین در حال حاضر آرزو میکنه که نگاهای روی اونم از سمت حیوونای مهربون جنگل باشه؛ دلش میخواست برگرده ولی نمیتونست چون تا همین الانشم نصف راهو رفته بود
خواست گوشیشو دربیاره تا کمک بگیره ولی هرچی تو جیباش گشت نتونست پیداش کنه، کم مونده بود شبیه سفید برفی شروع به گریه کنه ولی نتونست، چون همون موقع بوته روبروش شروع به تکون خوردن کردو نفس تو سینه جین حبس شد با تکون شدیدی که بوته خورد از جاش پریدو شروع به دوییدن کرد
بدون اینکه بدونه از دست کی یا چی داره فرار میکنه!
بعد از بیست دقیقه فرار از دست هیچی بالاخره خسته زیر یه درخت بزرگ دراز کشیدو شروع به نفس نفس زدن کرد و سعی کرد تو سکوت استراحت کنه که با صدایی غیر منتظره سکوت اطرافش میشکنه.....

زوزه گرگ...!

دوباره عصبی میشه ولی اینبار پاهاشو تو سینش جمع میکنه و بی صدا شروع به گریه میکنه؛ همونطور که اشک میریخت به خودش قول داد که اگه معجزه شدو یه جوری از اینجا خلاص شد دیگه به حسش اعتماد نکنه و انقدر احمق نباشه که بخاطر یه حس مسخره تو هرراهی بره که اینجوری سرویس نشه

مدتی بدون حرکت همونجا موند، زوزه گرگ همون یکبار بودو دیگه تکرار نشد اما جین هنوز جرئت تکون خوردن نداشت؛ اون هنوز مطمئن نبود که اون حیوون رفته باشه

حیوانات مهربون؟ حیوون مهربون بره به تخمش
مهربون ترین حیوونی که میتونست گیر اون بیوفته یه گرگه!

عصبی از جاش بلند میشه و شروع به پاک کردن گردوغبار روی لباسش میکنه حالا احساس سبکیه بیشتری میکرد اما قبل از اینکه بتونه خودشو جمعوجور کنه دوباره نفسش از صدایی که اینسری تو ذهنش نیستو تا ستون فقراتشو میلرزونه قطع میشه

" تو اینجا چه غلطی میکنی لعنتی؟"

**********

سلووومممم به همگی
چندوقت پیش یه فیلم داشتم میدیدم تو یوتیوب درباره سفید برفی برام جالب بود اینجا الان گفت سفید برفی گفتم برای شمام تعریف کنم من از بچگی از سفید برفی خوشم نمیومد کلا انیمیشنشم یه بار دیدم ولی چیزی که برام جالب بود داستان اصلی سفید برفیو کتابش بود ما تو انیمیشن دیدیم که شاهزاده اومد بوسیدشو رفتن سر خونه زندگیشون ولی تو کتاب اصلیش شاهزاده میاد سفید برفیو پیدا میکنه بغلش میکنه میبرتش که وسط راه از دستش میوفته و اون سیبی که تو گلوش گیر کرده بود میپره بیرونو بهوش میاد بعد که شب عروسیشون شد ملکه که نمیدونست عروسی سفیدبرفیه میره و اونجا سفید برفی اونو میبینه دستور میده کفشای آهنی داغ بپوشن پاش و ملکه رو مجبور میکنه تمام شب بااون کفشا برقصه خلاصه ملکه میرقصه و پاهاش از گرمای کفش ذوب میشه و در آخر از درد میمیره خلاصه پرنسس دیزنیمون سادیسمی بیش نبود
ببخشید حرف زیاد زدم دوستون دارم شدید، هفته خوبی داشته باشید 🥂😘

Alpha / kookjinWhere stories live. Discover now