" سوم شخص"جین با درد عجیبی توی گردنش از خواب بیدار شد انتظارشم داشت چون روی صندلی خوابش برده بود تمام بدنش مخصوصا کمرش درد میکرد
نگاهی به ساعت انداخت که دید خوشبختانه هنوز تا اولین کلاسش وقت داره
با تنبلی از جاش بلند میشه و جلوی آینه اتاقش وایمیسه قیافش داغون تر از چیزیه که فکر میکرد ولی چیزی که توجهشو جلب کرد لباسای خودش بود که تنشه؛ تا اونجایی که یادشه دیشب خودش لباساشو دراوردو لباسای جونگکوکو پوشیداز اونجایی که خیلی خسته بود و میدونست این فکرو خیالا تمومی نداره و هر واکنشی نشون بده از واکنش ذهنش بلندتر نیست بیخیال شده لباساشو درآوردو به حمومی که تو اتاقش بود رفت
خونه جین و مادرش زیاد بزرگ و مجلل نبود و تنها مزیت خونه دو خوابشون داشتن حموم مخصوص تو هر اتاق بود و این دلیلی بود که جین و مادرش هیچوقت وقتی برهنه بودند باهم برخوردی نداشتن
وقتی آب موها و بدنش ریخت ماهیچه هاش شل شدند ولی ذهن آشفتش هیچ تغییری نکرد.
فعلا و یا شایدم هیچوقت هیچ چیز نمیتونست به ذهنش کمک کنهحوله بدست بدون اینکه خودشو خشک کنه از حموم بیرون میاد، هیچوقت براش مهم نیست که قطرات آب فرشو خیس میکنه چون اون عادت داره تو اتاق خودشو خشک کنه، بیخیال خشک کردن موهاش میشه چون برای این کار سشوار لازمه و سشوار در حال حاضر سروصدای زیادی داره و باعث بیدار شدن مادرش میشه و بیدار شدن مادرشم برابره با کلی پندو اندرز که جین حوصله هیچکدوم از اونارو نداره
یه هودی مشکی و یه شلوار جین مشکی میپوشه، اون معمولا وقت بیشتریو برای انتخاب استایلش میذاره و بیشتر از رنگای پاستیلی استفاده میکنه ولی امروز اهمیتی به هیچکدومش نمیده و دوباره روی صندلی میشینه و منتظر میمونه تا حداقل موهاش بیشتر خشک بشه؛ کاملا بی اشتهاست پس بیخیال غذا خوردن میشه و بجاش مقدار پول بیشتری برمیداره تا اگه تو مدرسه گشنش شد از کافه چیزی بخره تا گرسنه نمونه، با بدنی خسته و موهایی نمدار کولشو روی دوشش میندازه و از خونه به قصد مدرسه بیرون میره ولی فقط این چیزی بود که خودش فکر میکرد چون پاهاش اونو به سمت اون ساختمون قدیمی منفور با دیوارای آجریش بردن
جین جلوی آجرا وایساد و سعی کرد با لمس اونا مطمئن بشه که واقعیه یا شایدم باعث کنار رفتنشو به وجود اومدن اون جاده بشه و اونو به جنگل ببره ولی هیچ اتفاقی نیوفتاداون فقط یه دیوار قدیمی بود
***************
مدرسه از همون کلاس اولش وحشتناک بود چون جین هیچکدوم از تکالیفشو انجام نداده بود و دائم درحال توبیخ شدن بود، کاش فقط معلماش میدونستن دیشب چه اتفاقی براش افتاده تا شاید دست از سرش برمیداشتن!
در حال حاضر تو کافه نشسته و منتظره چیزی براش بیارن تا بخوره، موقع ناهاره و اون تازه احساس گرسنگی کرده، فقط امیدواره که هیچکدوم از دوستاش پیداشون نشه، به دلایلی که فقط خودش میدونست عملا کل روز رسما داشت ازشون دوری میکرد
نمیخواست هیچکدوم از اونارو ببینه حداقل امروز نه چون یه جورایی احساس شرمندگی میکرد.
YOU ARE READING
Alpha / kookjin
Fanfictionهیچ چیز تصادفی نیست حتی عشق ما این فیک ترجمه شده است و کلیه حقوق آن مربوط به نویسنده است @jinkookmyship