2

92 5 0
                                    


بوی تزریقات و سرمای محیط ، کاملا متوجهش میکرد کجاست. حس دستهای گرم، سردی دستاشو آزاد می کرد. چشمای بسته، یا بهتره گفت غیر قابل دیدش رو باز کرد و به سقف سفید اتاق نگاه کرد.

بعد از مراسم مامان‌بزرگ حال خوشی نداشت. حتی قدرت ناچیز پاهاش رو از دست داده بود و اگر سونگ وو  نبود، زمین‌می‌خورد. چقدر خوب بود حس داشتن برادر نداشته. اما الان زمان خوبی برای این فکر نبود نه؟ آره نبود.

صدایی که از کنار دستش اومد، از دریای افکارش نجاتش داده بود: بیدار شدی؟
سرشو برگردوند و بدون هیچ حرفی بهش نگاه کرد. ایل‌سون  میدونست قصدی برای حرف زدن نداره. شاید زبون و قدرت تکلم نداره. برای همین بدون هیچ انتظاری  از سوی دهنش به سمت سرم نگاه کرد.با دیدن تمومیش‌، در حالی که بلند میشد نگاه اطمینان بخشش رو بهش داد: میرم پرستار رو صدا کنم.

و با لبخند شیرینش روی لب های خشکش از اتاق خارج شد.
بلند شد و روی تخت نشست. با بی حوصلگی به منظره سیاه روبروش خیره شد. کی شب شده بود؟ کی مراسم تموم شده بود؟ اصلا کی اومده بود اینجا؟ چیزی یادش نبود. شاید بهتره گفت اهمیتی بهش نداده بود که بفهمه.

بدون مقدمه در دلشو باز کرد و سرمای دردناکشو به زبون اورد: مامان بزرگ... منو میبینی؟... حتما میبینی. دلم شبیه شبه... تو ماه شبم بودی.شب بدون ماهش راهشو گم میکنه.

با‌کف دستاش اشکاشو پاک کرد: چند روزه مدرسه نرفتم.مامان...همش داره سرم غر میزنه. اصلا نمیتونم باهاش ارتباط برقرار کنم. بابا... اهمیتی نمیده.فقط عمه و ایل‌سونو دارم...و تو رو مامان بزرگ. میدونم که داری میشنوی. معذرت میخوام... ب‌باید زود تر می اومدم. از دستت ناراحتم... منو...تنها گذاشتی مامان‌بزرگ... هق...هق

در ارز بستن  چشماش و هق هق زدنش دستای گرم و بزرگ و همیشگی برادرش به پشتش راه یافته بود و به اغوشش کشیده بود. هق هق هاش روی شونه ایل‌سون به انتهای راهشون می رسیدن. نوازش های ایل سون روی موهاش اجازه هر گونه کاری رو بهش میداد. اگر ایل‌سون رو نداشت چیکار میکرد؟ این تنها فکری بود که توی اون لحظه به ذهنش رسیده بود‌. هر چند با کشیده شدن سوزن از توی دستش همین فکر صدم ثانیه ای برای موندن تو مغزش دووم نیاورد.

شاید الان بیشتر از هر کسی، به ایل‌سون نیاز داشت. فردی با درک و فهم بالا که در این شرایط سخت از هیچ لطفی دریغ نمی کرد: بهتره‌ بریم خونه ما. مامان با زندایی حرف میزنه.

دماغشو بالا کشید و از بغلش بیرون اومد. در حالی که اشکاشو پاک می کرد گفت: نه. ممنون تو خونه خودمون راحت ترم.

خنده ای کرد: از کی تا حالا انقدر با‌حیا شدی؟
اشارش به سانگ وو و خودش بود. لبخند بی جونی زد: اینطور نیست. بهتره یکم تنها باشم.

𝐎𝐔𝐑 𝐁𝐑𝐄𝐀𝐓𝐇Where stories live. Discover now