8

42 3 0
                                    


_جعبه چیشد؟

_چند نفر رو با لباس کارکنان آب و فاضلاب به خونشون فرستادیم تا جعبه رو بیارن. تا چند ساعت دیگه کارشون تمومه.

سری تکون داد که مدیر کانگ با تعظیم کوتاهی از اتاق خارج شد.

●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○

در حالی که با سینی شربت از پله ها بالا می‌رفت با صدای بلند رو به خدمتکاری که داشت از خونه خارج میشد،گفت: خسته نباشی اجوما.

با کفش های پاشنه بلندش که صداش توی پله ها پیچیده بود وارد اتاق یئون شد. به سمت حموم حرکت کرد: همگی لطفا بفرمایین.

سه تا مامور آب و فاضلاب، با لبخند ساختگی بلند شدن و شربت هارو سر کشیدن و دوباره مشغول کاری که وجود نداشت،شدن. هرچند خبر نداشتن اتاق یئون دوربین مخفی های زیادی داره که با ورود هر غریبه ای به گوشی یئون نوتیث میده.

●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○

صدای خنده دختر بچه توی پس‌زمینه ذهنش درحال پلی بود.بیشتر که دقت کرد...صدای دوتا دختر بچست.صداهای ناواضحی که از بینشون به زور کلمهُ اونی! رو متوجه شد.

حس خالی بودن زیر پاش و سیاهی زمین و نور پیش روش، وادارش کرد به سمت روشنایی حرکت کنه. صداهای خنده... صدای آب دریا که به ساحل رسیده بود. با قدم بعدی تصویر واضحی داشت. اما... اینا کی بودن؟ یک دختر بچه که مایور صورتی باربی طوری پوشیده بود و کنار قلعه شنی، درست کنارش نشسته بود. عروسک های کوچیکی که همراهش داشت،تو جاهای مختلف قلعه میذاشت. با گذاشتن آخرین عروسک،قسمتی از قلعه فرو ریخت.

دختر بچه روبروش لب و لوچش رو آویزون کرد و آماده گریه بود. یئون بی‌اراده با لحن نگرانی که نمی‌دونست از کجا اومده گفت: سونا یا! نگران نباش اونی برات درستش میکنه باشه؟
[چه اتفاقی داره می افته؟ این... این صدا...اینا کین؟... چرا نمیتونم هیچ کاری بکنم؟] تنها فکری که داشت همین بود.

_چه اتفاقی افتاده دخترا؟

نگاهش رو به مردی که کنار دختر بچه که اسمش سونا بود داد. سونا با لب و لوچه آویزون شدش به قلعه شنی اشاره کرد: آپا وقتی داشتم نگهبان رو روی برج میذاشتم قلعه ریخت.

مرد با تعجب گفت: اوه... خیلی بد شد.

و با خنده در حالی که سطل رو برمی‌داشت گفت: اشکالی نداره درستش میکنیم... خیله خوب... دخترا... بزنین بریم!

نیازی نبود حدس بزنه! از لبخند هردو طرف مقابلش میتونست بفهمه که خودش هم داره بهشون لبخند میزنه. پوزخندی زد. اینجا کدوم جهنم دره ای بود که توش گیر افتاده بود؟

انگار زمان جایی که توش بود متفاوت بود و گرما و بوی سوختگی اطراف بهش اجازه فکر کردن نمیداد:اونی!!!! سوهی اونی!!!! اوهو اوهو... اونی... نمیتونم... نفس بکشم... اونی!

𝐎𝐔𝐑 𝐁𝐑𝐄𝐀𝐓𝐇Where stories live. Discover now