بالاخره آخرین کلاس هم تموم شد.کلاس های اضافی که به اسرار مامان میرفت. اما این کلاس، کلاس موسیقی گیتار اگوستیک بود. چیزی که بیشتر از هر کلاس دیگه ای دوست داشت و توش مهارت داشت.
ماشین مامان جلوی در موسسه بود و منتظر اومدن دخترش. گیتارو روی صندلی عقب گذاشت و جلو نشست:سلام.
لبخند مامان تا بناگوش باز بود: سلام. خسته نباشی.چطور پیش رفت؟
_خوب بود...اما هوا یکم گرمه. میشه بستنی بگیریم؟
_البته.رفتارش همین قدر دورو بود. نگاهشو به بیرون داد و تا وقتی به بستنی فروشی برسن، سکوت کرد: پیاده شو. رسیدیم.
کمربندشو باز کرد و پیاده شد. وارد مغازه بستنی فروشی بزرگی _که میشد از بستنی های روی میز ها فهمید چقدر بستنی های متنوع دارن_ شدن. مامان به سمت میزی که نزدیک یکی ازکولر ها باشه رفت و نشست. یئون مقابل مادرش نشست و یکی از منو هارو برداشت: من بستنی توت فرنگی و وانیل و شکلاتی و کاکائویی میخوام.
مامان هم طبق سلیقه عجیب خودش یه چیزی انتخاب کرد و سفارش هارو به گارسنی که منتظر بالای سرشون بود داد: الان براتون میارم.
مامان تشکری کرد. گوشیشو در آورد و مشغول چت با ایلسون شد که توی کمپانی بود. انگار تازه از تمرین تموم شده بودن و اون خسته و کوفته گوشه ای از سالن مشغول حرف زدن با یکی از آیدل های همون گروه بود. یئون ترجیح میداد تا قبل از اتمام درسش هیچ توجهی به موسیقی گروه های کیپاپ نکنه. معتقد بود زمان زیادی رو باید روی اونها میزاشت و الان باید تمرکزش روی درس و دانشگاهش می بود.
به عکسی که ایلسون فرستاده بود نگاهی کرد. از لنگ های درازش که ولو بودن عکس گرفته بود و فرستاده بود.خنده ای کرد که توجه مامان بهش جلب شد: به چی میخندی؟
لبخندش رو قورت داد. عکسو برگردوند و بهش نشون داد:این کیه؟
بهش حق میداد که نشناستش. احتمالا چند سال پیش بود که دیده بودتش: ایلسونه.
سری به نشانه تایید شدن تکون داد.گوشی رو برگردوند و پیامی که ایلسون فرستاده بود رو خوند: میتونی بیای اینجا؟
براش تایپ کرد:چرا؟
_مگه الان کلاس گیتار نرفته بودی؟
_خوب؟
_میخوام بیای اینجا یکم برامون گیتار بزنی؟با تردید براش تایپ کرد: ممکنه مامان نزاره.
_میخوای بیام دنبالت؟
_نمیدونم...واقعا اشکالی نداره بیاماونجا؟
چند دقیقه ای طول کشید تا جواب بده: مربی قبول کرد.
_ تا کی اونجایی؟
_تا ساعت ۸
ساعت ۵ بود: ببینم چیکار میکنم.
متوجه اومدن بستنی ها نشده بود: اگه تموم شد بستنی داره آب میشه ها.شروع کرد به خوردن بستنی:مامان؟
یک قاشق بستنی توی دهنش گذاشت: جانم؟
با تردید پرسید: میشه... با ایلسون برم بیرون؟
_کجا؟
_...گفت یه جا هست که بچه های هم سن و سالمون میشینن گیتار میزنن... میشه بیاد دنبالم؟
قاشق دیگه ای خورد: کی برمیگردی؟
_ ایل سون تا ساعت ۸ اونجاست. من قبل ۷ بهت زنگ میزنم بیای دنبالم.
_باشه. میتونی بری.
YOU ARE READING
𝐎𝐔𝐑 𝐁𝐑𝐄𝐀𝐓𝐇
Randomنگفتی چرا زدیش؟ نگاهشو در تاریکی به دختری که صبح خودش موهاش رو براش بسته بود، داد: به خاطر...تو. نگاهشو از زخم کنار لبش گرفت و در اون فاصله کم به جونگکوک داد.دستش کنار لب جونگکوک مونده بود و نگاهش روی چشمهاش: منظورت چیه؟ چشمهاش توی تاریکی اتاق...