13

31 1 0
                                    


جلوی مجتمع که اطرافش رو نوار کشیده بودن، ایستاد. توی ساعت ۳ شب کسی اینجا نبود. قطعا یه راه مخفی برای زیرزمینی که به احتمال زیاد بود، وجود داشت. موتور خونه یا یه جایی توی پارکینگ. بهترین راه،رفتن به پارکینگ بود.

آروم نوار های خطر رو کنار زد و وارد مجتمع شد. به خاطر تاریکی بیش از اندازه محیط تا پیدا کردن در راه پله و وارد شدن به مسیر پیچ و خم دار، طول کشید تا چشم‌هاش به تاریکی عادت کنه. تقریبا ۱۰ تا پله رو طی کرد تا به اولین طبقه پارکینگ رسید.

پارکینگی که هوای آزادش بوی مواد میداد و سیاهی شب‌رنگ های ستون هاش بوی سوختگی. نگاهشو به اطراف چرخوند. همه جا تاریک بود. احتمالا دوربین های مداربسته از کار افتاده بودن اما ریسک اینکه چراغ قوه توی دستش رو روشن کنه رو نباید میکرد.

با باز شدن دری که از چهارچوبش نور ساتع میشد، سریع پشت یکی از ماشین های سوخته قایم شد و به مکالمه اون دو مرد گوش داد: به نظرت به رئیس خبر بدیم؟

_چی رو باید خبر بدیم احمق؟ اینکه همون جنسای ناچیز هم که قایمشون کرده بودیم رو بردن؟ یا آشپزخونه که کاملا نابود شده؟

_ نمیدونم. اول باید دنبال اون عوضی بگردیم.
انگار داشتن از پارکینگ خارج میشدن. اما نه از در ورودی بلکه از کرکره برقی که بیرون از ساختمون حتی اثری ازش رو ندیده بود:دارن کجا میرن؟
آروم جلوتر رفت و سعی کرد داخل اون محوطه رو ببینه:فعلا بیا چیزی راجبش نگیم. جنسای مشتری vip توی الویتن.

_باشه.
نگاهشو به صفحه کلیدی که اونجا بود داد. حتما رمزو از اونجا وارد میکردن. درحالی که مرد میانسال رمز رو وارد میکرد، یئون هر عدد رو حفظ میکرد: ۵...۴...۸۷...۵۷..۰۰۸۲۳

پوزخندی زد:چه رمز مسخره ای.
بعد از رفتن اون مردها و بسته شدن در، سریع گوشیش رو در آورد و رمز رو نوت کرد. نباید یادش میرفت. بعد از نگاه محتاط به اطراف به سمت همون دری که ازش خارج شده بودن رفت و بازش کرد.

حدسش درست بود. از پشت موتورخونه اضطراری یه در گذاشته بودن. یه در که احتمالا به آشپزخونه می‌رسید.

درو باز کرد و وارد محوطه شد.خواست قدمی برداره اما از نور لامپ موتورخونه متوجه محوطه کوچیکی که برای پله ها وجود داشت شد و به اجبار چراغ قوش رو روشن کرد. آروم به سمت پایین رفت. جای تعجب نبود که چرا بعد از این همه مدت ساکنین طبقه های پایین مریض میشدن.

به خاطر عمق زیاد آشپزخونه بود چون الان بدون هیچ توقفی حدود ۱۰ دقیقه درحال پایین رفتن از پله های کذایی بود.

با شنیدن صدای قدمهای کسی، چراغ قوه رو خاموش کرد و سرجاش میخکوب شد. کمی که گذشت متوجه صدای پاهای زیادی شد. چرا باید صدای پاها با هم قاطی بشه؟

چراغش رو روشن کرد و به روبروش گرفت. از هر دو طرف درهای متوالی بودن که روشون کلمه های مختلفی نوشته بودن. آروم جلو رفت و نگاهشو به اولین در داد:کوکائین.

𝐎𝐔𝐑 𝐁𝐑𝐄𝐀𝐓𝐇Where stories live. Discover now