5

57 2 0
                                    


صداشو بلند کرد که توی پارکینگ اکو شد: مامان؟
_خوبم عمه چیزی نیست.
انگار تازه یادش افتاده بود: گوشیم کو؟
_ایل‌سون؟

برگشت و نگاهی به سه نفری که نگران بهش خیره شده بودن کرد و دوباره یئون رو صدا زد: یئون؟ خوبی؟
انگار گوشیش رو پیدا کرده بود: چیزی نیست دستمو بریدم. فک کنم بخیه لازمه.

_خیلی بریدی؟
_نه زیاد.
چشماشو باز کرد و بست: خیله خوب دارم میام.
_باشه. فعلا.

گوشی رو قطع کرد و رو به پسرا برگشت. جیمین با چهره ای نگران و پر سوال گفت: چیشد؟
لبخندی زد:چیزی نبود. انگار دستشو بریده.
تهیونگ پرسید: حالش خوبه؟

لبخندی زد و سری تکون داد و با تعظیم کوتاهی گفت:من دیگه میرم.خسته نباشید.
و بعد از خداحافظی از اعضا به سمت ماشینش رفت و سوار شد و راه افتاد.

●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○

وسایلش رو جمع کرد و توی کیفش گذاشت. دست چپش رو باند پیچش کرده بود.اونقدرا هم بد نبود ولی خوب هم نبود. چند تا بخیه خورده بود.

کیفشو برداشت و از کلاس خارج شد. امروز کار خاصی نداشت جز اینکه دوباره با ایل سون به اون سالن بره. کار داشت اما به اندازه این براش خاص نبود. این مدت هم به اسرار ایل سون و هم به خواست خودش به سالن میرفت. به جز گیتار و حرف زدن، از وقتی به کلاس رقص میرفت، به رقصاشون هم دقت میکرد.

امروز به خاطر مشغله مامان مجبور بود با راننده بره و این حوصله سر بر ترین بخش امروزش بود. سوار ماشین شد:سلام.

_سلام اگاشی.
ماشین راه افتاد: یه خیابون پایین تر از اموزشگاه پیادم کن.
_اما خانم_

_نیازی به نگرانی نیست.
راننده به یه چشم گفتن اکتفا کرد و تا آخر مسیر چیزی نگفت.

وقتی یه کوچه به آموزشگاه مونده بود،از ماشین پیاده شد و به سمت آموزشگاه حرکت کرد. هر قدمی که بر می‌داشت براش حس تازگی داشت. توی تمام این سالهایی که به این مکان رفت و آمد داشت هیچ وقت پاشو روی آسفالت پیاده روش نذاشته بود.

آهی از این همه محدودیتی که مامان براش گذاشته بود کشید و وارد آموزشگاه شد. جو محیطیش نسبت به رقابتیش  قابل قیاس نبود. بطوری که حتی نمیتونست باور کنه تمام شاگردای حاضر در آموزشگاه اهل درس و کتاب باشن.

وارد کلاس شد و نشست. طبق معمول توی کلاس تنها بود و هیچ دانش آموز دیگه ای نبود.البته سال پیش با یک پسر همسن و سال خودش همکلاسی بود اما حالا انگار اون به دلایلی که ازش سر در نمی آورد میخواست تنها باشه. طوری رفتار میکرد انگار یئون توی نوبت کلاسی اون نشسته.

از توی کیفش کتابشو در آورد. امروز به استودیو نمیرفت. دور همی بک آپ ها جذابیتی براش نداشت. گوشیش رو در آورد و به ایل‌سون پیام داد:من امروز نمیام. میرم تو خیابونا میگردم. به مامانم چیزی نگو.
با ورود معلم گوشی رو بست و تعظیم کرد.

𝐎𝐔𝐑 𝐁𝐑𝐄𝐀𝐓𝐇Where stories live. Discover now