درحالی که لبهای صورتیش رو به هم فشار میداد،چشم بسته دستی به پیشونیش کشید. نفسشو پر حرص فوت کرد. اگه میدونست اون گردنبند قراره کلید زندگیش باشه به هیچ عنوان اونو از گردنش جدا نمیکرد
دستی به گردنش کشید. نگاهش رو متفکرانه دور اتاق چرخوند. نگاه غمناکش روی تختی که روکش مشکی با گل های آفتاب گردون داشت، ثابت شد.با فکر گل های آفتاب گردون باغچه مامانبزرگ لبخندی رو لبهاش نشست.
❊Flash back❊
_پدر؟
_بله عزیزم؟
_چرا نمیزاری برم زیرزمین؟
دست پاچه دیدن بابا اونقدرها چیز جالبی نبود. نگاه نگران و مرددش که به خاطر مردهای نه چندان خوشروئی که به زیرزمین رفت و آمد داشتن، صورتی که رنگ پریدگی ترسناکی به خودش گرفته بود، از سوالی که بی موقع پرسیده شده، بود. با خنده مضطربی روی زانو هاش خم شد تا هم قد دختر ۶سالش بشه. دست هاش رو روی شونه دختر چشم سبز فرود آورد و نگاهش رو از عروسک خرسی به صورتش بده: قرار نیست هیچ وقت به اونجا بری عزیزم.پس لطفا اسرار نکن.
نگاهی به اطراف کرد و دخترشو به خودش نزدیک تر کرد. درحالی که نگاه پرحسرتش رو ازش میگرفت، بغلش کرد و آروم، با صدای نگران و تاکیدانه گفت:برو خونه و توی اون اتاق مخفی که برات درست کردم بمون و تا وقتی نیومدم دنبالت نیا بیرون. باشه دخترم؟
سری تکون داد: کی میای پیشم؟
صدای پر بغضش رو کنترل کرد: زود تر از چیزی که فکر کنی عزیزم. مراقب خواهرت باش.
بلند شد و روی شونه ی دخترش آروم زد: خوب حالا دیگه برو خونه.
دخترک سری تکون داد و با لبخند رو به بابا گفت: دوست دارم بابایی.و بدون انتظار برای جواب به طرف خونه دوید. به طبقه ی دوم دوید و به سمت آشپزخونه طبقه دوم پا تند کرد. از کنار یخچال رد شد و دو ضربه به دیوار پشت یخچال زد. از در باز شده وارد مخفیگاه کوچیک خودش شد و درو بست.نگاهش به خواهر ۵ سالش افتاد که داشت با عروسک ها بازی میکرد.با خنده به سمتش دوید: سونایا.
دختر بچه به سمتش برگشت و با خنده صداش زد: سوهی اونی!
با خنده و شادی کودکانه به سمت خواهرش رفت. یک متر از خواهرش فاصله داشت و تنها سه قدم برداشته بود که صدای شلیک باعث ترس خواهر کوچیکتره شد و محو لبخند از روی هر دو. کسی جز بابا و خواهرش از مخفیگاه خبر نداشت.^مراقب خواهرت باش^ به سمت سونا رفت و دهنشو گرفت:هیسسسس. سونایا لطفا ساکت باش. باشه؟ اونی اینجاست.
به گوشه ترین بخش اتاقک پناه برد و خواهشو در آغوش گرفت.دستشو جلوی دهن هاشون گرفت تا صدایی به بیرون از در های عایقی مخفیگاه نره:سونایا لطفا حرف نزن باشه؟ گریه هم نکن. اونی ازت خواهش میکنه.
YOU ARE READING
𝐎𝐔𝐑 𝐁𝐑𝐄𝐀𝐓𝐇
Randomنگفتی چرا زدیش؟ نگاهشو در تاریکی به دختری که صبح خودش موهاش رو براش بسته بود، داد: به خاطر...تو. نگاهشو از زخم کنار لبش گرفت و در اون فاصله کم به جونگکوک داد.دستش کنار لب جونگکوک مونده بود و نگاهش روی چشمهاش: منظورت چیه؟ چشمهاش توی تاریکی اتاق...