پاشو از در دانشگاه بیرون گذاشت و دنبال ماشین سفیدی گشت که داخل اون یک زن که سرش پایینه و گوشی دستشه، نشسته باشه. نگاهش به چهارمین ماشین نرسیده بود که ماشین مامان رو دید. از دیدنش خوشحال نبود. ناراحت هم نبود. شاید خالی از احساس بود . خلعی که طی سال ها به وجود اومده بود و ترمیم پذیر نبود.
درو باز کرد و سوار شد. جز سلام و احوالپرسی همیشگی چیزی گفته نشد. هر دو طرف حوصله صحبت و وانمود راجب چیزی که وجود نداشت رو نداشتند. شاید علتش این بود که نیازی برای گفتگو احساس نمیکردند.یئون بار ها به این حرف جونگهیون پی میبرد که نیاز و افکار دو عنصر اصلی حیاتن. طرز فکر انسان از ارتباطاتش سرچشمه میگرفت و قدرت افکارش به مقدار باورش بستگی داشت. باورش از احساساتش اطاعت میکرد و احساسات از ملکه نیاز پیروی میکردند. این حسی نبود که درون یئون جوشیده باشه. نیاز به چی؟ برای چی؟ برای کی؟ حتی جواب اینها رو هم نمیتونست بده.
_یئونا... تورو میرسونم خونه خودم باید یه جایی برم. یه چند ساعتی طول میکشه.
رشته افکارش پاره شده بود و برای پیدا کردنش مسیر زیادی تا خونه نمونده بود:باشه.
●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○
درحالی که با حوله کوچیکی، موهاش رو خشک میکرد، به سمت تخت که گوشیش روش ویبره گرفته بود، رفت.نگاهی به شماره ناشناس انداخت و با کمی مکث جواب داد:الو؟
_یئونشی؟
نگاهشو به تاریکی شب دوخت و دست ازادشو به کمرش زد: خودم هستم._سو جههیشی تصادف کردن و آخرین شماره ای که باهاش تماس داشتن شما بودید.
با شنیدن حرفش، با چشمهایی متعجب درحالی که به سمت کمدش میرفت گفت: ک...کدوم بیمارستان؟●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○
همون طور که حدس زده بود،تصادف با کامیون چیز عادی نبود. این تهدیدی برای بابا بود که احتمالا میخواست کاری رو بر خلاف نظر تعدادی انجام بده.
تونسته بود بابا رو برای انجام دادنش راضی کنه. اگر عقب می کشید معلوم نبود دفعه ی بعدی با چی تهدیدش کنند.
حال مامان خوب بود. دست چپش شکسته بود و پهلوی چپش کبود شده بود. یک هفته ای هم بود که توی خونه توی اتاقش استراحت میکرد. شوکه شده بود. یئون اهمیتی نمیداد و از آسودگی موقطش لذت می برد. ایل سون چند بار به خونشون اومده بود و بساط بازی چیده بود. تک خنده ای کرد. شاید تنها دلیل حال خوبش ایل سون و شیطنت هاش بود. صدای تقه در باعث شد از فکر خارج بشه: بیا تو.
خاله بود که برای مراقبت از مامان اومده بود. معتقد بود یئون انقدر بچست که نمیتونه از خواهرش مراقبت کنه در حالی که خودش،خانواده چهارنفرش رو ول کرده بود و برای اثبات حرفش سه نفر بعد خودش رو گشنه و تشنه رها کرده بود. پوزخند زودگذری زد. خاله داخل اومد: سلام. خوبی؟ کی برگشتی؟
YOU ARE READING
𝐎𝐔𝐑 𝐁𝐑𝐄𝐀𝐓𝐇
Randomنگفتی چرا زدیش؟ نگاهشو در تاریکی به دختری که صبح خودش موهاش رو براش بسته بود، داد: به خاطر...تو. نگاهشو از زخم کنار لبش گرفت و در اون فاصله کم به جونگکوک داد.دستش کنار لب جونگکوک مونده بود و نگاهش روی چشمهاش: منظورت چیه؟ چشمهاش توی تاریکی اتاق...