part 16 The End

159 32 40
                                    

هیونسوک:چی داری میگی؟
فلیکس: یادتون من توی زیر زمین گیر کرده بودم و همه جام خونی بود؟ وقتی با سونگمین رفتم تو زیر زمین یهو در یه اتاق باز شد و رفتم داخلش ولی سونگمین نتونست بیاد چون در زود قفل شد و رفت کمک بیاره منم به انباری نگاه کردم و کلی عروسک دیدم که آویزون هستن بعضی هاشون خیلی کثیف بودن بعضی هاشون چشم نداشتن و بعضی هاشونم قیافه هاشون خراب بود و یه درم بود که اون درم استخر خونی هست اون سوزوکی وقتی ادما رو میکشه میبره خون هاشون رو از بدنشون میکشه بیرون و اونا رو تبدیل به عروسک میکنن و روح هاشونم تو عروسک میزارن تا مدرسه پر از روح باشه این روح ها بخاطر همین سرگردون هستن، هربار وقتی بچه ها میان اینجا یه کسی رو عین ساکورا انتخاب میکنه و میره تو بدنش و بقیه رو که میکشه جسدهاشون رو میبره به انباری و تبدیل عروسک میکنه و وقتی کارشون تموم شد اون بدنی رو تسخیر کرده اون رو هم تو یه جا نخفی میکنه،باید عروسک هارو از بین ببریم اگه اونا رو نابود کنیم میتونیم از اینجا بزنیم به چاک باید بسوزونیمشون همراه با این مدرسه کوفتی.
یجی: چرا زودتر نگفتی؟
فلیکس: منم الان فهمیدم به خدا.
هیونجین: عروسکا کجان نشونمون بده.
فلیکس:دنبالم بیاین.
فلیکس جلو رفت و بقیه به دنبالش راه افتادن مدرسه دیوارهاش سیاه شده بودن و به شکل ترسناکی بود، گوشیش رو درآورد فقط ۳۶ درصد شارژ داشت ولی چاره ای نداشت به زیر زمین رفتن ولی صداهای عجیب غریبی میومد و احساس میکردن به غیر از خودشون اونجا کلی آدم هست و دارن نگاهشون میکنن.
فلیکس:از اینطرف.
فلیکس به طرف اون اتاق اومد ولی قفل بود سنگ جلوی پاش رو ورداشت و دستگیره رو شکوند و حتی با سنگ توی دستش اون رو به لولای در زد و در چون خیلی قدیمی بود زود به زمین افتاد.
فلیکس: اینطوری بهتره، کمک کنین عروسکا رو به حیاط ببریم.
وارد اتاق شدن و هیونسوک و لیا و هونگ جونگ و یجی با دیدن جسد های، ریوجین، یونا، چه یونگ و کارینا چشماشون پر از اشک شد.
مینهو: الان وقت گریه نیست اونا دیگه کنار ما نیستن.
یجی: ریوجنی هق... انتقامت رو میگیریم با نابود این مدرسه.
همشون عروسک های کل انباری رو به دستاشون گرفتم و بعضی هاشونم توی جمعه گزاشتن و زود زود به حیاط بردن، حدود ۲۰ تا جعبه پر از عروسک به حیاط رفت و تو دست همشون هم ۱۰ تا عروسک بود اونا رو هم به حیاط بردن با پیدا کردن وسایل آتش سوزی پیش بقیه اومدن و زود دست به کار شدن، هیونسوک فندک خودش رو به اونا داد و گفت: زود باش آتیش رو روشن کن.
هیونجین فندک رو گرفت و اتیش رو روشن کرد.
هیونجین:شروع کنین زود باشین!
اول عروسک هایی که توی زمین بودن و خودشون توی بغلشون آورده بودن رو ورداشتن و انداختن به اتیش وقتی به اتیش انداختن جیغ وحشتناکی همه جارو ورداشت که از داخل مدرسه بود‌.
فلیکس:دارن نابود میشن... زود باشین.
عروسک هارو زود زود از زمین ورداشتن به اتیش انداختن و تو این مدت جیغ های وحشتناکی با صداهای مختلف دختر و پسر شنیده می‌شد.
ساکورا:فکر میکنین دارین چه غلطی میکنین؟
به سمت بچه ها آوند ولی یجی و هیونسوک گرفتنش و روبه بچه گفتن: زود باشین تند تند.
با انداختن یکی یکی عروسک ها صداهای جیغ بیشتری میومد و ساکورا هم چون تو این مدت به اون عروسک ها وابسته بود و داشت از روح های این مدرسه تغزیه میکرد قیافش تغییر میکر جوری که قیافه اصلی  خود لیبیتینا در اومد! یجی گردنبند مسیحش رو درآورد به لیا داد و گفت: بگیر جلوش زود باش روح ها و شیطاین از علامت مسیح بدشون میاد.
لیا: باشه.
درحالی که گردنبند مسیح رو به سمت ساکورا گرفته بود با دست آزادش عروسک ها رو مینداخت به اتیش و بلاخره نوبت جعبه ها رسید.
لیبیتینا: نه نههههههههههههه شما هرزه های عوضی.
هیونسوک: عوضی به ذهن من میری هان؟بهت نشون میدن وقتی این عروسک ها و مدرسه رو نابود کردیم.
لیبیتینا که قیافش خیلی وحشتناک بود با صدای وحشتناک گفت: شما هیچ غلطی نمیتونین بکنین.
لیبیتینا مقدار زیادی از قدرت هاش رو از دست داده بود با هرسوزونده شدن عروسک ها نصف قدرت هاش میرفتن.
جیسونگ:زود باشین سه تا جعبه مونده ففط.
همه زود زود عروسک ها رو به اتیش مینداختین که بلاخره عروسک ها تموم شدن.
هیونجین:مدرسه رو باید بسوزونیم زود باشین.
لیا: توی اون یکی انباری مقداری کای بنزین هست.
هیونجین و مینهو سر تکون داد ن به سمت انباری رفتن.
لیبیتینا:سونگمین من اونقدر بهت خوبی کردم این هست عوضش؟
همشون حالت سوالی به سونگمین نگاه کردن.
لیبیتینا:بزارین حقیقت هارو بهتون بگم... سونگمین از فلیکس خوشش میاد و عاشقش هست و بخاطر نجات دادنش اون بهم پیشنهاد داد که کیا رو بکشم مخصوصا ماله امشب رو.
هیونسوک: چه غلطی کردی سونگمین؟
سونگیمن به فلیکسی که شوکه بهش خیره بود نگاه کرد میدونست الان قراره فلیکس ازش بدش بیاد با اومدن هیونجین و مینهو، فلیکس هنوز نگاهشم رو سونگیمن بود.
مینهو: کل مدرسه رو بنزین ریختیم زود باشین بریم درهای حیاط باز شدن زود باشین.
هیونسوک و یجی، لیبیتینای بی‌حال که قدرت هاش رو از دست داده بود و داشت نابود میشد رو روی زمین انداختن و با بقیه به بیرون رفتن، مینهو اتیش رو ریخت رو بنزین و خودشم با جیسونگ و هیونجین بیرون رفت موند ففط فلیکس و سونگمین، همینکه خواست به فلیکس یه چیزی بکه با دیدن لیبیتینا پشت سر فلیکس جاشون زود از دست فلیکس گرفت و اون رو به بیرون انداخت و درهای حیاط رو بست.
فلیکس:سونگمین بازش کننن.
سونگمین گفت: فلیکس نمیتونم من حقمه بمیرم چون من گفتم کیا بمیرن من و ببخشین... متاسفم فلیکس من دوست دارم عاشقتم ولی تو... ماله من نیستی و نشدی.
نگاهش رو به هیونجین داد و گفت: هیونجین اون ازت خوشش میاد عاشقت هست و من با دونستن این عشقم رو نسب بهش خیلی وقت پیش توی خودم نگه داشتم تا بهش نفهمونم منم دوستش دارم...لطفا و لطفا ازش مراقب باش... ممنونم فلیکس بابت همه چیز.
سونگمین این رو گفت و از دست لیبیتینا گرفت و رفتن به داخل مدرسه و دب رو بست فلیکس دیوانه وار اسم سونگمین رو فریاد می‌زد، هیونجین هم از فلیکس گرفته بود و اون رو از در فاصله میداد ولی خودشم هنوز شوکه بود و به دلیل آتش سوزی و توی انباری چون از قدیم کلی بمب و موتوروخونه بود با اتیش گرفتم اونجا کل مدرسه ترکید حتی انفجار اونقدر بد بوو که بچه ها همشون به یه گوشه پرت شدن هیونجین، فلیکس رو به خودش فشار داد و همراه با اون پرت شدن به یه گوشه و بعد همشون چشماشون بسته شد.

با صدای کلی آمبولانس و آژیر پلیس چشماش رو باز کرد کلی آدم دید، با قرار گرفتم ماسک اکسیژن جلو دهنش و بردنش به داخل آمبولانس چشماش رو بازم بسته شد.

کلی صدا میشنید،صدای مانیتور ضربان قلب و صدای گریه و کلی چیزهای دیگه، چشماش رو آروم باز کرد کلی دستگاه بهش وصل بود با اومدن مادرش جلوی چشماش نگاهش رو به اون داد.
"فلیکس؟پسرم؟خوبی؟"
فلیکس ماسک اکسیژن رو ورداشت و گفت: ما...مان؟
"جان مادر اینجام عزیزم همه چی تموم شد"
مادر فلیکس بدجوری گریه میکرد فلیکس پرسید:بچ...بچه ها؟
"حالشون خوبن نگران نباش مثل تو توی اتاق های خصوصی هستن"
فلیکس:سونگمین...
بازم چشماش بسته شد و به خواب عمیق فرو رفت.

چند روزی گذشت همه اون بچه ها توی بیمارستان ژاپن بودن همه والدین ها جمع شده بود و سر معلم ها و مدیر شکایت میکردن از جمله والدین کسایی هم که مردن همینطور،فلیکس که به بالش تکیه داده بود به سونگمین فکر می‌کرد در اتاق بیمارستان زده شد و هیونجین به داخل اومد.
فلیکس با دیدنش زد به زیر گریه هیونجین به سمت فلیکس رفت و ارومش کرد.
فلیکس:سونگمین...مرد..(گریه)
بعد از کلی گریه کردن و آروم شدن فلیکس، هیونجین گفت: من اینجام... تو امانت سونگمین هستی به من... من قراره از این به بعد بخاطر سونگمین ازت محافظت کنم... برای همیشه.
فلیکس به هیونجین نگاه کرد و آروم بهمدیگه نزدیگ شدن و هم رو بوسیدن و بعد از چند دقیقه از هم جدا شدن، هیونجین محکم فلیکس رو بغل کرد و به آسمون زیبا و پرستاره ژاپن نکاه کرد و گفت: کیم سونگمین از‌امانتت به خوبی محافظت میکنم این رو مطمئن باش.

و این بود پایان اونا، سونگمین بخاطر اینکه دوستش و بقیه از اونجا سالم دربیارن خودش رو فدا کرده بود اگه هم زنده میموند نمیتونست به صورت بچه ها نگاه کنه میخواست جبران کنه و کرد شاید همه ازش دوست بد به یادشون بسپارین ولی اون یه دوست واقعی برای همه و یه عاشق واقعی برای فلیکس بود با اینکه میدونست فلیکس کسه دیگه ای رو دوست داره بازم کنارش مونده بود و احساسات خودش رو توی خودش قفل کرده بود حتی تو مدرسه هم راضی نشده بود به هیونجین اتفاقی بیفته... اون ففط میخواست خوشحالی فلیکس رو ببینه و دید... بعد از اون اتفاق دیگه مدرسه ترسناک ژاپن وجود نداشت چون اون مدرسه کاملا سوخته بود و هیچی ازش باقی نمونده بود... مدرسه ای گه جون هزاران دانش آموز رو گرفته بود و توی عروسک ها زندانیشون کرده بود دیگه وجود نداشت...
The end💫 vote and comment ♥️

نظراتتون رو راحت این فیک بنویسین که چطور بود♥️💫

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Jun 26 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

NIGHT HAS COME 🩸(complete)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora