4. " شلیک"

169 22 4
                                    

لحظه‌ای که صدای قدم ها قطع شد چشم‌هاش رو باز کرد و با دیدن دو جفت چشم که با پوزخند نگاهش میکرد ، ترس به بدنش رعشه انداخت و مردمک های چشمش میلرزید. با شنیدن صدای بم و خش دار مرد مو بلوند که از پنجره بهش خیره شده بود ضربان قلبش تند تر شد.

(یه گربه اینجاست!) و محکم یقه سوییشرت میوکا رو چنگی زد و بلندش کرد و به داخل خونه کشیدش ، لحظه ای حس کرد جمجمه سرش منفجر شد ولی فهمید که محکم به ستون خونه برخورد کرده بود.

با وحشت به مرد قد بلندی که با چشم های اتیشی بهش خیره شده بود نگاه کرد ولی با جمله ای که هوسوک گفت همه سمتش برگشتن
(نونا..؟!) وبا صورتی که هزاران علامت سوال داخلش بود به خواهرش نگاه کرد.

جئون که حالا فهمیده بود اون دختر کیه با ابروی بالا رفتش به نمایشی که راه افتاده بود خیره شد.هوسوک از جا بلند شد و با دندون هایی که بهم میسابید به سمت میوکا رفت ( تو اینجا چه غلطی میکنی؟) و به میوکا رسید.

میوکا که هنوز از وضعیت پیش اومده گیج بود دستی به سرش کشید وبا صدایی که سعی داشت لرزشش رو کنترل کنه گفت ( گفتی خلاف نیست! حالا داری مواد میسازی؟ من اینهمه خرج دانشگاهت کردم که شیمی بخونی که اخرش این...)

حرفش با فریادی که هوسوک زد نصفه موند:( انقد سرم منت نذار! اصلا نباید بهت زنگ میزدم همیشه باعث دردسری) و از دستای میوکا گرفت تا بلندش کنه ولی میوکا روی زانو هاش ایستاد و دستش رو به سرش فشار داد و با حس گرمی که بین دستاش لغزید نگاهی به دستش کرد که به رنگ سرخ دراومده بود و از بین انگشتاش خون میچکید.

هوسوک با دیدن این صحنه با چشم هایی که از نگرانی بی قرار بود به میوکا نگاه کرد و به سرعت جلوش زانو زد و سر میوکا رو با احتیاط لمس کرد(خوبی؟..هی هی بیا بریم بیمارستان داره خون زیادی)

میوکا هلش داد کنار و همونطورکه با کمک ستون کنارش سعی کرد بلند بشه گفت:( تو خیلی خودخواهی هوسوک.. فکر میکنی اگه من نبودم مادرت زنده بود اره؟ من تا الان فقط بخاطر تو موندم بوسان چون اون تورو به من سپرد!) و کمرش رو به ستون چسبوند تا تعادلش بهم نخوره.

هوسوک از روی زمین بلند شد ، با اینکه هنوز نگرانش بود گفت:( میدونی چیه؟ من حتی بهت نگفتم که مراقبم باشی ، پس بیخودی وقتتو هدر دادی!) و گوشیش رو دراورد و ادامه داد :
(یه ماشین میگیرم باهاش برو بیمارستان..من فعلا کار دارم!)

میوکا که الان سردردش کمتر شده بود سمتش رفت و گوشیش رو گرفت و لغوش کرد :( همین الان با من برمیگردی خونه!)

جئون که از نمایش داشت لذت میبرد ،به یونگی نگاه کرد که با استرس به دعوای خواهر و برادر خیره شده بود و هیچ کلمه ای صحبت نمیکرد ، همیشه وقتی دعوا میشد یونگی اینجوری میشد . جئون با خودش گفت :( ترسو..) و پوزخند ریزی زد و برگشت سمت هوسوک:

 𝘽𝙪𝙧𝙣𝙞𝙣𝙜 𝘽𝙤𝙙𝙮 | جسد سوزانWhere stories live. Discover now