1. "مرگ سالوادور"

423 29 19
                                    

"سوختن لذت بخش بود؟"

اولین چیزی که به زبون آورد و به جنازه شعله‌ور رو به روی خودش خیره شد ، تنها جوابی که اون جسد میتونست بده صدای جلز و ولز کردن استخوان ها و پوستش بود.

اتاق با دود پر شده بود و تنها نقطه نورانی جسد سوزان مرد بود ، اتاقی که با عتیقه های گرون قیمت پر شده بود و قفسه های بزرگ چوبی که داخلش با کتاب پر شده بود.

الان که فکرش رو میکرد اون مرد با یکی از همین وسایل اتاق میتونست کل زندگیش رو بخره ، ولی فعلا که مرد جلوی پاهاش درحال سوختن بود. با این تصور لبخندی زد ، یجورایی توی ذهنش داشت تحقیرش میکرد تا زمان بگذره ، یا فقط میخواست حواس خودش رو پرت کنه.

از صحنه رو به روش داشت لذت کافی رو می‌برد ، انگار متوجه زمانی که گذشت نشد و متوجه صدای همهمه پشت در اتاق نشده بود.
اما با صدای تقه‌ای که به در خورد به سرعت از میز فاصله گرفت و به سمت پنجره نیمه باز رفت و از اتاقی که با دود پر شده بود خارج شد.

در با ضربه محکمی باز شد و اولین فردی که وارد اتاق شد با پر شدن دود داخل ریه هاش به سرفه افتاد ، سعی کرد موقعیت رو درک کنه اما اولین چیزی که دید جسدی در حال سوختن بود.

با صدای گرفته‌ای و کمی سرفه گفت:( یونگی زودباش بیا ! ) و به سمت جسد حرکت کرد و سعی کرد با پتو روی تخت آتیش رو خاموش کنه.

یونگی با کمی مکث وارد اتاق شد و دودی که مثل مه بود رو کنار زد و به سمت فرانک رفت و پتو رو کنار زد ، با چشم هایی که رنگ حیرت زده‌ای به خودش گرفته بود به جسد خیره شد.

بعد از چند ثانیه به حرف اومد و زمزمه کرد:( سالوادور..مرده?!) و نگاهی به فرانک کرد که داشت به سرعت دور خودش میچرخید و ناخن هاش رو می‌جوید.

فرانک نگاهی دوباره به جسد انداخت و با چونه لرزونی که سعی داشت کنترلش کنه گفت :( لعنتی ! الان ما مهم ترین عضو باند رو از دست دادیم؟) و دوباره شروع به راه رفتن کرد.

یونگی به رفتار های فرانک عادت کرده بود ، پس جوابش رو نداد و سعی کرد ذهنش رو آروم کنه. به دوربین های اتاق نگاهی کرد تا شاید امیدی به پیدا کردن قاتل باشه ، اما انگار اون فکرش رو زودتر خونده بود.

تمام دوربین ها از جا کنده شده بودن و حتی شنود های داخل اتاق هم از بین رفته بودن ، یونگی به سمت فرانک برگشت و در حالی که سعی داشت لحن تندش رو مخفی کنه گفت :

(فرانک میشه انقد رو مخم رژه نری؟کم مونده زمین رو از جا بکنی ! )

فرانک سر جاش وایستاد و چنگی به موهای خرمایی رنگش زد :( میفهمی اگه سالوادور نباشه چیمیشه؟ همینکه بفهمن اون مرده همه مثل حیوون میوفتن به جون هم )

یونگی نفس عمیقی کشید و با دقت بیشتری نگاه به جنازه سالوادور انداخت ، چیزی که متوجهش شد فندکی بود که داخل مشت جسد پنهان بود.

 𝘽𝙪𝙧𝙣𝙞𝙣𝙜 𝘽𝙤𝙙𝙮 | جسد سوزانOù les histoires vivent. Découvrez maintenant