8. "آدم بد"

120 19 8
                                    

صدای زنگ در رو شنید و به سرعت به سمت در رفت و بازش کرد، چند ساعتی بود که منتظر پدرش بود و کم کم داشت نگران میشد.

با دیدن پدر پیرش که توی دستش پر از ظرف های غذا بود لبخندی زد و در رو کامل باز کرد و خودش رو توی بغل پدرش رها کرد، بعد از چند روز استرس زا حالا تونسته بود یه بغل امن داشته باشه.

انگار هر هفته که میگذشت تار های سفید رنگ موهاش داشت بیشتر میشد و خط لبخندش بیشتر به چشم میومد،دیگه مثل قبل چشم هاش خوب نمیدید و عینک میزد.

صدای گرم و فرسوده پدرش رو شنید:(خوبی؟ از هفته پیش لاغر تر شدی!) و میوکا رو از بغلش جدا کرد و به داخل خونه رفت تا کیسه هارو روی کابینت بزاره.

دونه دونه شروع به دراوردن غذاهای خونگیش کرد و همزمان توضیح میداد:(هیچکدوم تند نیست همونطور که دوست داری، ماهی و غذاهای دریایی برای هوسوک)

میوکا با لبخند به پدرش نگاه کرد و گفت:( بابا نیازی نیست انقد غذا درست کنی..منم دست پختم بد نیست) و خنده ای کرد و ظرفی که داخلش پر از جاجانگمیون بود نگاه کرد.

با برقی که چشماش داشت گفت:( جاجانگمیون درست کردی؟) و ظرفش رو باز کرد و یکمی ازش رو چشید.

پدرش لبخندی زد جوری که کنار چشم هاش چروک افتاد، همیشه اخر هفته ها برای هر دوشون لذت بخش بود و منتظر این لحظه بودن.

اما با سوالی که پدرش پرسید میوکا خشکش زد:(هوسوک کجاست؟) و دور و بر رو نگاه کرد اما حتی وسایل هوسوک هم نبود.

میوکا همینطور که غذای داخل دهنش رو میجویید با کمی مکث جوابش رو داد:(امتحاناش شروع شده مجبوره خوابگاه بمونه) و لیوان اب روی میزش رو سر کشید.

پدر سری تکون داد و زیرلب گفت:(اره..رشته سختی داره) و از ظرفی که پر از بال مرغ سوخاری بود یکی رو برداشت و گاز زد.

اما با به یاداوردن چیزی به سرعت گفت:(اوه راستی..تحقیقات چند سال پیشم رو گم کردم تو نمیدونی کجاست؟) و تیکه دیگه ای از بال مرغ رو گاز زد و میوکا رو نگاه کرد.

میوکا همونطور که داشت نودلش رو مزه مزه میکرد دنبال بهونه گشت:(نمیدونم،شاید گذاشتیشون تو انباری..) و نگاهش رو از پدرش دزدید و به تلویزیون داد.

یه چیزی مشکوک بود اون دخترشو بزرگ کرده بود و این رفتارش رو قشنگ میشناخت،اون داشت یچیزی رو پنهان میکرد. ابرویی بالا انداخت و استخوان های توی دستش رو توی سطل انداخت.

(از کارت راضی هستی؟) میوکا با شنیدن این سوال به پدرش نگاه کرد و لبخندی زد.
حتی اگه از کارش هم خوشش نمیومد چاره ای نداشت چون فقط به پول نیاز داشت و نمیخواست مایه دردسر باباش بشه پس فقط همه چیز رو خوب نشون میداد.

(عالیه..) و روی مبل نشست و با کنترل تلویزیون کانال ها رو بالا پایین کرد تا شاید چیزی نظرش رو جلب کنه.

 𝘽𝙪𝙧𝙣𝙞𝙣𝙜 𝘽𝙤𝙙𝙮 | جسد سوزانOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz