13." به امید دیدار؟ "

88 24 7
                                    

همینطور که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش رو روی پیشونیش گذاشته بود به فکر فرو رفت،
تا الان بیشتر بار کوتیک رو ساخته بود و فقط چند هفته زمان لازم داشت تا کلش رو تحویل بده.
توی این مدت اتفاقات عجیب زیادی شنیده و دیده بود، میدونست که این ویلای حومه شهر یه جای کارش میلنگه.

از صداهای زیرزمین بگیر تا جلسه هایی که توی این ویلا برگذار میشد و معامله هایی که تن ادم رو به لرزه در میاورد.

(تو فکری؟) با شنیدن سوال یونگی به در که حالا باز شده بود نگاهی انداخت و نفس عمیقی کشید.

(اره، چطور؟) و به یونگی که مثل همیشه پرونده و کاغذ های مختلف به دست داشت خیره شد.

یونگی روی صندلی نشست و انگشت هاش رو به شقیقش رسوند و ماساژ داد: (منم تو فکرم..)

هوسوک ابرویی بالا انداخت : ( کوتیک؟ یا..)

یونگی با کمی مکث حرف هوسوک رو قطع کرد و به زمین خیره شد :( کوتیک فقط یه بخش کوچیکی از افکارمه، اتفاقاتی که باهاش سرو کله میزنم رو اگه میدونستی، مغزت سوت میکشید!)

هوسوک پوزخند کوتاهی زد و زبونش رو روی دندون نیشش کشید :( که اینطور..) و از روی تخت بلند شد و جلوی یونگی ایستاد.

قامت بلندش روی یونگی سایه انداخته و توی تاریکی فرو بردش، نیم نگاهی به بالا انداخت تا زاویه دید بهتری نسبت به هوسوک داشت باشه.

(عجیب میزنی..خبریه؟) و به میز پشتش تکیه داد و دست به سینه به هوسوک خیره شد.

هوسوک با لبخند کج همیشگیش دست به جیب جلوی یونگی ایستاده بود و کمی سرش رو کج کرده بود، یکی از دست هاش رو کنار یونگی روی میز گذاشت، خم شد تا اختلاف قدی رو به صفر برسونه.

(مطمئنی کل پولمو میدی اخر سر؟ یا میخوای دورم بزنی پسر خوب؟) و زبونش رو روی لبش کشید.

یونگی بزاق دهانش رو از نزدیکیش قورت داد و به هوسوک نگاه کرد: (مطمئنی جنس خوب تحویل میدی؟)

هوسوک جوری که انگار بهش برخورده بود صورتش رو‌جمع کرد و دستش رو روی چونه یونگی گذاشت و مجبورش کرد سرش رو بالا تر بگیره، تا دید بهتری به صورتش داشت باشه.

( اگه مطمئن نیستی میتونی خودت امتحان کنی..) و پوزخندی زد.

یونگی دست هوسوک رو پس زد و نفس عمیقی کشید :( هیچوقت یه فروشنده جنس رو مزه نمیکنه..) و نگاه تیزش رو به هوسوک داد.

هوسوک خنده ای کرد و دست دیگرش رو روی میز گذاشت، بیشتر خم شد و یونگی رو بین تن عضله ای خودش و میز گیر انداخت.

(عه..جدی؟) و نگاهی به سر تا پای یونگی انداخت و زبونش رو روی لبش کشید.

یونگی از شدت نزدیکی هوسوک نفس های عمیقی میکشید و مضطرب تر شده بود، از روی صندلی به سرعت بلند شد و از بین دست های هوسوک خارج شد به سمت در رفت.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 02 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

 𝘽𝙪𝙧𝙣𝙞𝙣𝙜 𝘽𝙤𝙙𝙮 | جسد سوزانWhere stories live. Discover now