3. "معامله"

174 22 5
                                    

از پنجره ماشین به بیرون نگاه میکرد. به خونه‌ها ، خیابون‌ها و مردم.نمی‌تونست انکار کنه که چقدر خوشحاله که الان اینجاست ، خیلی وقت بود غذای کره‌ای نخورده بود و میتونست واسه یه کاسه دوکبوکی بغض کنه.

بدون اینکه سرش رو از پنجره بگیره گفت :( ویکتور تا حالا اینجا بودی؟) و زیر چشمی نگاهی به ویکتور که داشت آدرس رو داخل گوشیش چک میکرد انداخت.

ویکتور نگاهش رو از گوشی به جونگکوک داد و گفت :( نه من تا به امروز از ایتالیا خارج نشده بودم) و دوباره شروع به چک کردن کارهایی کرد که قراره انجام بدن.

جئون دستی به موهای بلوند خوش حالتش کشید و با نیشخندی گفت :( نصف عمرت به باد رفته! اگه به من بود به جای پاریس اینجا رو شهر عشق صدا میزدم)

ویکتور با تعجب پرسید :( ولی اینجا بنظر نمیاد افراد عاشقی داشته باشه..)

جئون خنده‌ای کرد و سرش رو سمت ویکتور برگردوند:( اوه عشق که یه بوسه جلوی برج ایفل نیست! من منظورم کلیشه‌ها نیست ویکتور. عشق چیزیه که تو خیابون‌های اینجاست ، مواد مخدر!) و قهقه‌ای زد.

ویکتور هم خنده ریزی کرد، اما بازم سوالی به ذهنش رسید:(جئون تو عاشق شدی؟).

جونگکوک از سوال یکدفعه‌ای ویکتور جا خورد ، سؤالش جوری بود که جئون رو به چند دقیقه تفکر وادار کرد.

(میدونی ویکتور ، من هیچوقت تو چیزی کم نمیارم حتی عشق)

با ترمز ناگهانی ماشین به بیرون خیره شد و با دیدن خونه‌ای بزرگ و قدیمی که به قصر شباهت داشت از ماشین پیاده شد. دروازه های بزرگش باز شد و جئون وارد حیاط شد.

نگاهش به افرادی که داخل بودن افتاد ، همه رو از قبل میشناخت‌. بعضی افراد جلوی جئون خم و راست میشدن و بعضیا رسیدنش رو خوش میگفتن. یکسری هم از ترس زبونشون گرفته بود.

تنها چیزی که میشد نتیجه گرفت این بود که ، جئون قدرت تغییر این باند رو داره. با غرور و تکبری که داشت در رو باز کرد و اولین نفری که دید یونگی بود.

یونگی با دیدن جئون با لبخندی بزرگ به سمتش رفت و در آغوش کشیدش ، آغوشی که حس دلتنگی میداد. جونگکوک به پشت یونگی ضربه ای زد و ازش جدا شد.

یونگی کمی عقب رفت و درحالی که به سمت کاناپه میرفت گفت :( سفر خوبی بود؟) و به مبل کنارش اشاره کرد.

جئون با لبخند کجی به سمت یونگی رفت و کنارش نشست:( بد نبود ، غذای هواپیما افتضاح بود.) و با یادآوری مکالماتشون پرسید

(از مدارک چخبر؟ تونستی رد کسیو بزنی؟) و به یونگی خیره شد.

یونگی آهی کشید و با خستگی پیشونیش رو ماساژ داد :( هیچی دستگیرمون نشده،فعلا به یکی سپردم که دوربین های خیابون رو هک کنه)

 𝘽𝙪𝙧𝙣𝙞𝙣𝙜 𝘽𝙤𝙙𝙮 | جسد سوزانDonde viven las historias. Descúbrelo ahora