part 5 🐿

246 18 5
                                    


امروز به درخواست بابا یونگی قراره با خراب کار اکیپ بریم گردش
نمیدونم چرا به نامجون میگن خرابکار اکیپ
ولی امروز شاید بتونم دلیلشو بدونم،شاید اونقدر خرابکاری میکنه که همه چیو بهم میریزه نمیدونم ولی شاید امروز بتونم دلیلشو بدونم
لباسامو عوض کردم و با بابا یونگی سوار ماشین شدیم و به محل کار نامجون رفتیم.
وارد سالن شدیم خرابکار اکیپ در حال آموزش دادن به دانش آموزانش بود منو بابا یونگی نشستیم و منتظر شدیم تا کلاسش تموم بشه من به رقص بچه ها نگاه میکردم خیلی باحال بود اون موقع آموزش دادن جدی و جذاب بود.
وقتی کلاس تموم شد بچه ها رفتنو منو بابا یونگی رفتیم پیشش
یونگی:سلاممم
نامجون: به به سلام یونگی سلام دختر خوشگله یونگی
هارام: سلام خرابکار اکیپ
یونگی:دختر خوشگلمو بهت میسپارم،این دفعه سوار کشتی نشینا،خب دیگه من رفتم..
بابا رفت و منو خرابکار اکیپ توی سالن تنها موندیم
نامجون: منظورش از سوار کشتی نشین چی بود؟
من که گردش خودم رو با عمو موچی و تهیونگ شی رو یادم اومد لبخند شیطنتی زدم
هارام: هیچی الکی گفت
نامجون: خب باشه دختر خوب امروز چیکار کنیم؟
هارام: عاام... من رقص بچها رو دیدم خیلی باحال بود میشه به منم یاد بدی؟
نامجون: خب شاید! اما اینجا نه بزار یه وقت دیگه باشه!
قبول کردم و از سالن اومدیم بیرون، بیرون هوا ابری بود اما بارون نمیومد
نامجون: واو چه روز خوبی رو انتخاب کردی برای گردش! من هوای ابری رو دوست دارم
اره واقعا امروز عالی بود، برای اینکه با خرابکار اکیپ بریم گردش، همچنان منتظرم بفهمم چجوری خرابکاری میکنه!!
دستامو گرفت و به سمت پل هوایی میرفتیم و ازش رفتیم بالا و اون وسط ایستادیم و از بالا به ماشین های پایین نگاه میکردیم، بهش نگاه کردم انگار غرق فکر و خیالش بود
بعد به دستاش نگاه کردم یه دستبند خوشگل زنجیری توی دستش بود، حس میکنم این دستبند رو جایی دیدم اما هرچی فکر میکنم چیزی به ذهنم نمیرسه.
از پل اومدیم پایین و به سمت فروشگاهی رفتیم
هارام: قراره چی بخری؟
نامجون: مشروب، میخوری؟
هارام: ها!! نه نه من هنوز 18 سالم نشده، نمیتونم بخورم
نامجون: اشکال نداره بخور چیزیت نمیشه
هارام: اوو نه بابام اجازه نمیده
خندید و به سمت یخچال های فروشگاه رفت و دوتا شیر کاکائو برداشت.
نامجون: حالا که نمیتونی مشروب بخوری پس باهم شیر کاکائو میخوریم چطوره!
هارام: اوو آره شیر کاکائو بهتره
شیر کاکائو ها رو حساب کرد و از فروشگاه خارج شدیم و باز به سمت همون پل هوایی رفتیم و اونجا نشستیم
هارام: چرا اومدیم اینجا؟
نامجون: اومدیم شیر کاکائو بخوریم و مست شیم
خندیدم
هارام: اخه با شیر کاکائو؟؟
نامجون: آره، ادای مستا رو در میاریم، تخیل کن
هارام: اوو نامجون شی!! تو و تهیونگ و عمو موچی خیلی شبیه همین، شما همتون تخیل میکنیین شما خیلی باحالین
نامجون: آره معلومه دوستا شبیه همدیگه ان
شیر کاکائو هامونو خوردیم و نامجون که حالا داشت تخیل میکرد و ادای مستارو درمی آورد.
خیلی بامزه بود و منو به خنده در آورده بود اما من اصلا بلد نبودم حتی تخیل کنم که مستم چون نمیدونستم چطور بود و فقط به بامزگی نامجون میخندیدم.
نوشیدنمون که تموم شد بلند شدیم و باز لب پل ایستاده بودیم و به پایین نگاه میکردیم، بازم نامجون ساکت به پایین نگاه میکرد، نمیدونم چرا نگاه کردن به اونجا براش لذت بخش بود!!
منم درحال نگاه کردن به پایین بودم که صدای اومدن یه نفر از پله های پل منو به خودش جلب کرد، نگاهی بهش انداختم، عینک آفتابی ای زده بود و ماسک روی صورتش بود، بنظر آشنا میومد اما با وجود اینا روی صورتش نشناختمش، اومد سمتم و کنارم ایستاد، متعجب و ترسیده بودم دست نامجون رو گرفتم تا در امان باشم که نامجون متوجه شد و تازه حضور اون مرد رو حس کرده بود و بهش نگاهی انداخت.
نامجون: جییین؟؟
جین: اوو لعنت! چقدر زود منو شناختی
هارام: ورلد واید هندساااام
نامجون: مگه میشه تورو نشناسم اخه احمق جون
خندید و خم شد و رو به من سلام کرد
هارام: سلام ورلد واید هندسااام چجوری فهمیدی ما اینجاییم؟
جین: از اونجایی که هر روز از اینجا رد میشم تا این آقا رو ببینم.
عینک و ماسکشو در آورد و توی کیف کوچیک دستیش گذاشت.
نامجون: حالا که توهم اینجایی پس بیایین باهم به گردش ادامه بدیم.
جین: هووم عالیه! گردش دوبارهههه با دختر خوشگله یونگی
این عالی بود! و چطور شد که همشون منو دختر خوشگله یونگی صدا میزنن نمیدونم! اما از این لقب خوشم میاد.
از پل اومدیم پایین و مثل همیشه من وسط ایستاده بودم و دستاشونو گرفته بودم، دست جین توی دست راستم و دست نامجون توی دست چپم بود، او او او ببین چی دیدمم!! پس اون دستبند آشنا توی دست نامجون رو توی دست جین دیده بودممم، اونا دستبند ست داشتنننن، همونطور که بابا هوسوک و بابا یونگی لباس های ست و مشترک داشتن، پس دوست داشتن یه آدم اینجوریه؟ اونا دوست دارن وسایل ست داشته باشن
خوشحال بودم از اینکه یه کشف جدید کرده بودم . دستاشونو بهم نزدیک تر کردم و آهنربای اون دستبندا بهم وصل شد و به شکل قلب در اومد.
اونا از این کارم متعجب بودن و با لبخند همدیگه رو نگاه میکردن.
هارام: پیوندتون مبارککک
از این حرفم خندیدن، نمیدونستم عشق چه شکلی بود و چه حسی داشت اما شاید تا اونجایی که از داستان های بابا یونگی و بابا هوسوک شنیده بودم عشق میتونه تورو از تنهایی نجات بده، اونا هم به تازگی نجات پیدا کرده بودن اونم بخاطر فوضولی من اما خب هرچند که باعث شد بهم اعتراف کنن و حالا کنار هم ایستادن و باهم میخندن، از ته قلبم خوشحال بودم، اونا کنار هم خیلی زیبا بودن.
نامجون: حالا قراره کجا بریم؟
جین: شما هنوز نمیدونین قراره کجا برین؟
نامجون: متأسفانه باید بگم که نه
جین:*خنده شیشه پاک کنی* پس بیایین یه سر به پارک مورد علاقه هارام بزنیم یه چیز جدید اونجا باز شده برای بازی.
هارام: آره آرهه آخ جووون
نامجون: قراره با چی بریم؟
جین: با پامون
هارام: پیادهههه؟ دور نیست؟
جین: مهم نیست توی راه بهمون خوش میگذره
پیاده به سمت پارک میرفتیم، دستاشونو گرفته بودم بازم انگار اونا پدرم بودن، مثل وقتی که دستای عمو موچی و تهیونگ شی رو گرفته بودم، اما... تا حالا خیلی کم میشد که با بابا های خودم بیرون بیام، یه لحظه دلم گرفت
قطعا بعد از امروز باید به بابا یونگی و بابا هوسوک بگم یه روزو باهم بیرون بگذرونیم ناسلامتی آدم باید با خانواده ی خودش هم بیاد بیرون مگه نه!
توی خیالات خودم بودم که با صدای خنده جین از خیالاتم اومدم بیرون.
*خنده شیشه پاک کنی*
نامجون: مشکلت چیه؟ چرا یهو میخندی؟
جین: یه لحظه به خودمون توجه کن! چه حسی داری؟
نامجون از زاویه ای به خودمون که در حال راه رفتن بودیم نگاه کرد و ابرویی بالا آورد که قضیه رو فهمیده
مشتی دوستانه ای به دست جین کوبید و لبخند خجلی زد و سرشو پایین انداخت
جین لبخند شیطانی ای زد و اومد تو گوشم گفت
جین: یه لحظه نامجون رو بابا صدا بزن میخوام واکنششو ببینم.
تعجب کرده بودم و دهنم وا مونده بود، بهم چشمکی زد
سرمو به سمت نامجون شی چرخوندم و آب دهنمو قورت دادم، هم دوست داشتم اینو بگم و با جین همکاری میکردم هم از واکنش نامجون شی می ترسیدم اما بالاخره لب باز کردم و صداش زدم...
هارام: بابا... نامجون...
قیافه نامجون بعد از شنیدن این جملم اینجوری بود که مطمئن بود جین منو مجبور کرده اینطور صداش بزنم و به جین طلبکارانه نگاه انداخت.
دستمو ول کرد و به سمت جین رفت و تهدیدانه دنبالش میدوید، دست جین هم از دستم رها شد و فرار کرد از دستش
نامجون: اینجوری با قلب من بازی نکننن
جین: دوست دارم بازی کنم
حالا اون دو نفر توی خیابون دنبال هم میکردن و میخندیدن منم خندم گرفت و منم دنبالشون دوییدم.

سُپ بیبی/sope bebyWhere stories live. Discover now