نزدیک های شب اونا به مقصدشون رسیدن و یه هتل گرفتن.
دیگه شب شده بود و اونا تصمیم گرفتن فردا رو برای گردش توی شهر برن.
توی رستوران هتل شام خوردن و بعد برگشتن توی اتاق خودشون.
دختر خیلی خسته بود و مستقیم پرید روی تخت دو نفری بزرگ توی اتاق و می خواست بخوابه.
هوسوک: هارام اگه میخوایی بخوابی اول برو مسواک بزن
دختر هنوز سرشو روی بالشت نگذاشته بود که فوری بلند شد و رفت مسواکش رو از توی چمدونش بیرون آورد و رفت تا مسواک بزنه..
یونگی توی چمدونش دنبال یه چیزی میگشت
هوسوک: دنبال چی میگردی؟
یونگی: کتابام! تو که اونارو برندا.. عا پیداش کردم
کتابشو با خوشحالی برداشت و رفت روی تخت نشست
یونگی: جای حساسش رو هنوز نخوندم.
اینو گفتو سریع بازش کرد و با ذوق میخوند، هوسوک همینطور ایستاده بود و به یونگی عجیب نگاه میکرد و بعد اومد روی تخت خزید تا به یونگی رسید و کنارش نشست
سرشو کنار یونگی چسبوند و به کتاب نگاه کرد و آروم لب زد
هوسوک: داره حسودیم میشه
یونگی هم با صدای ارومی جوابش رو داد..
یونگی: به چی حسودیت میشه؟
هوسوک: به کتاب، مگه چی داره که اینقدر خوشحالی؟
یونگی با شنیدن این حرفش به هوسوک نگاه جدی ای انداخت.. " کتک میخوای؟ "..
هوسوک: نه یه چیز دیگه میخوام
یونگی آب دهنش رو قورت داد و به هوسوک نگاه معنا داری انداخت.." مطمئنی؟ "..
هوسوک: اوهوم.
یونگی کتابش رو جلو صورتشون گذاشت و فورا لبش رو به لب هوسوک رسوند و شروع به بوسیدنش کرد.
دختر مسواک زدنش تموم شد و از دستشویی بیرون اومد و توی چمدونش عروسک جادویی کوچیکش رو برداشت.
برگشت سمت تخت که متوجه شد پدراش دارن کتاب میخونن! ولی.. یه چیزی اشتباه بود! با خودش فکر کرد آخه کی اینقدر کتاب رو به صورتش نزدیک میکنه!!! یا حتی کی اینجوری پشت کتاب صداهای عجیبی از خودش در میاره!
وقتی یکم فکر کرد فهمید اونا دارن چیکار میکنن! اون دختر مین یونگی بود بی عقل که نیست نفهمه اونا خیلی به کلمات کتاب دقت میکنن تا بفهمن چی نوشته!!
بیخیال ازشون رفت اون طرف تخت و سرشو روی بالشت گذاشت و پتوی بنفشش رو روی سرش گذاشت.
یونگی و هوسوک متوجه صدایی شدن و از هم جدا شدن و دیدن که هارام زیر پتو خوابیده هر دو شوکه شدن که چقدر بی سر و صدا اومده و خوابیده!
هوسوک کتاب رو از دست یونگی کشید و اون طرف گذاشت
یونگی رو روی تخت خوابوند و روش خیمه زد و دکمه های لباسش رو در می اورد و همه اینا بی صدا انجام میدادن.
یونگی هم میخواست یکاری کنه، بلند شد و شونه ی هوسوک رو گرفت و میخواست اونو اون طرف تخت بندازه بدون اینکه حواسش باشه اون طرف خالیه!
ناگهان...!
صدای جیغ خفه ای از هوسوک اومد و هر دو از تخت افتادن و یونگی هم روی هوسوک افتاد
هوسوک: آخ کمرممم
اینو با صدای آروم ولی پر از درد گفت، دختر این صدا ها رو شنید و سرشو از زیر پتو بیرون آورد و دید که پدراش روی تخت نیستن..
یونگی: تقصیر خودت بووود
هوسوک: تو مگه نمیبینی اینور خالیه؟؟
دختر که متوجه تکون خوردن تخت و صدای جیغ شده بود گفت
هارام: بابا؟؟ شما دارین کُشتی میگیرین؟
یونگی با صدای دخترش کلافه جواب داد.. " آره تو بگیر بخواب ".. اونهم با ذوق از جاش پاشد و گفت
هارام: منم میخوام ببینم چجوری کشتی میگیرین!
هر دو کلافه تر شدن یونگی از روی هوسوک بلند میشد که یهو هوسوک یقه ی یونگی رو گرفت و دوباره سمت خودش کشوند و توی گوشش زمزمه کرد.." بیا لااقل یکاری بکنیم تا راضی بشه "..
یونگی: چی میگی من که کشتی بلد نیستم!
رسید اون سر تخت تا کشتی گرفتن پدراشو ببینه، هوسوک یونگی رو هل داد و سریع بلند شد و یونگی رو زمین زد و روش خوابید، مشتشو بالا گرفت تا بزنه که یونگی زودی دستاشو جلو صورتش گرفت و داد زد
یونگی: هوسوووک کسی توی کشتی مشت نمیزنه کههه
هوسوک: جدی میگی؟
یونگی: تو بدتر از من هیچی بلد نیستی
یونگی اینو گفتو شونه ی هوسوک رو گرفت و اونو زمین زد و حالا خودش روش خوابید و نفس نفس زد و سرشو کنار گوش هوسوک گذاشت
یونگی: بیخیال بیا تمومش کنیم.
اینو گفتو از روش بلند شد و دستشو برای بلند کردن هوسوک دراز کرد.. دختر اعتراض داشت
هارام: نههه چرا زود تموم شد؟ بابا یونگی امتیازش بیشتر بود
هوسوک: اع؟! پس هنوز ادامه داره..
اینو گفتو یونگی پا به فرار گذاشت.." نه نه من غلط کردم کشتی دیگه بسه ".. ولی هوسوک دست بردار نبود و دور و ور تخت دنبال همدیگه می دویدن..
هوسوک: نه باید من امتیاز بگیرم وایساااا
یونگی میخندید و خودشو روی تخت پرت کرد و می خزید تا اون ور تخت که یهو هوسوک پاشو گرفت و اجازه نداد از دستش در بره
هوسوک: گرفتمتتت
اینو گفتو پای یونگی رو محکم گرفت و به همراه خودش هل داد و چند تا پشتک زدن
هارام: هوورا بابا هوسوک امتیازش بیشتر شد
یونگی پاشو به زور از تو دستش بیرون کشید و فرار نکرد
بجاش فوری خودشو به هوسوک رسوند و روی تخت محکم بغلش کرد و اجازه نمیداد هوسوک تکون بخوره
یونگی: دیگه نمیتونی تکون بخوری
هوسوک: منو دست کم نگیییر
اینو گفتو همینجور که توی بغلش بود خودشو به زور تکون داد و کمر یونگی رو به تخت رسوند و دستای یونگی از دور دستش جدا شد
هارام: بابا هوسوک دوباره امتیاز گرفتتتت
یونگی: قبول نیییستتتت
هوسوک نفس نفس میزد و میخندید
هوسوک: به من چههه تو باختی
یونگی: نمیخواااممم
هوسوک: باشه میخوایی امتیازم رو بهت بدم؟
اینو گفتو یهو گونه ی یونگی رو بوسید
هوسوک: این یه امتیاز
بعدش اون یکی گونشو بوسید.." این دو امتیاز ".. بعدش لبش رو به پیشونی یونگی رسوند و همون لحظه یونگی هم گردن هوسوک رو که نزدیکش بود رو بوسید و باهم گفتن.." اینم سه امتیاز ".. دختر از اون طرف گیج و سردرگم خودشو روی تخت انداخت
هارام: داور امتیازا رو قاطی کرده بازی مساوی شد.
YOU ARE READING
سُپ بیبی/sope beby
Fanfictionبعد از ازدواج یونگی و هوسوک یه دختر کوچولو به خانواده اشون اضافه میشه که زندگیشون رو خیلی قشنگ کرده اما یه مسئله ی خیلی سختی برای دختر کوچولو پیش میاد اونم اینه که.."من چرا دو تا بابا دارم؟"..یعنی اگه اینو از بابا یونگی یا بابا هوسوکش میپرسید چه جوا...