part 13⛱️

132 12 4
                                    


نزدیک های شب شده بود
اونا تازه سوار ماشین شدن و هوسوک میگفت قراره برن به یه جشن توی پارک.
به پارک رسیدن و هر سه پیاده شدن و هر دو دست دخترشون توی دستشون بود، هارام خیلی خوشحال بود
هارام خیلی خیلی خوشحال بود و مدام به هر دوشون نگاه میکرد و دستشون رو فشار میداد.
هوسوک: هنوز جشن آتیش بازی شروع نشده، میخوایین اول بریم توی پارک بازی کنیم؟
هارام: تخیل بازی تخیل بازیییی.. من کاپیتان هستم شما هم دزد دریایی.
اینو گفتو دست پدراشو ول کرد و رفت سراغ دستگاه های ورزشی توی پارک و یه چیزی رو به عنوان فرمون کشتی انتخاب کرد
هوسوک: ما چیو باید بدزدیم؟
یونگی: من فقط بلدم قلب هوسوک رو بدزدم.
هارام: شما باید بار های توی کشتی رو خالی کنین
هوسوک سوار دستگاه دوچرخه سواری شد و پدال میزد
هوسوک: از شکلات نعنایی به چشم گربه ای من دارم خودمو به کشتی میرسونم لطفا زودی خودتو برسون، تمام.
یونگی: از چشم گربه ای به شکلات نعنایی من خیلی وقته رسیدم کور بودی ندیدی؟ تمام.
یونگی به سمت انباری کشتی رفت و میخواست درشو باز کنه که کاپیتان یهو فرمون کشتی رو تند تکون داد
هارام: کشتی وارونه میشودددد
یونگی تعادلش رو از دست داد و نزدیک بود بیوفته
هوسوک: چشم گربه اییی مواظب خودت باش من رسیدم
هوسوک اینو گفتو پرید توی کشتی و به یونگی رسید و دستشو گرفت
هوسوک: اگه باهم باشیم هیچی نمیشه
هر دو باهم به انباری رسیدن و بار ها رو توی کشتی رو به روییشون می انداختن
کاپیتان عصبانی شد و فرمون رو ول کرد و رفت سراغ انباری و دزد های دریایی رو دید
هارام: شما اینجا چیکار میکنیییین؟؟؟
یونگی و هوسوک سرجاشون خشکشون زد و به کاپیتان نگاه میکردن.
یونگی: ای.. این بار ها اشتباهی اومده توی کشتی شما ما اومدیم اینارو ببریم.
هارام: ما هیچوقت بار اشتباهی نداشتییمم
هوسوک: شما بارتون چی بوده؟
هارام: عروسک
هوسوک: ولی اینا همشون اسباب بازی ان
هارام: فرقی نمیکنه
یونگی از جیبش آروم یه تفنگ بیرون آورد و به کف کشتی شلیک کرد
یونگی: حالا دیگه فرق میکنه.. الان کشتی پر از آب میشه
اینو گفتو دست هوسوک رو گرفت و از انباری خارج میشدن که کاپیتان با ترس کمک میخواست
هارام: نههه منو اینجا تنها نذاریدددد کمککک
هر دو ایستادن و دلشون برای کاپیتان سوخت و رفتن دستشو گرفتن و باهم از کشتی اومدن بیرون
دختر به سختی نفس میکشید و بعد با خوشحالی سرشو بالا کرد و بهشون گفت
هارام: ممنون که نجاتم دادین.
بعد از این حرف یهو از آسمون صدا اومد، جشن آتیش بازی شروع شده بود.
هارام: هوورااا حالا بریم آتیش بازی.
یونگی سه تا ترقه و یه فندک خرید و اومد پیششون.
هوسوک: اول من میزنم
یونگی: نه نه خودم
یونگی یکی از ترقه ها رو به دست گرفت و کمی ازشون فاصله گرفت و فندک رو جلوی ترقه گرفت ولی دوباره پس کشید و میخندید
هوسوک: چیشد؟
یونگی: میترسم
هوسوک هم خندید.. "میخوایی خودم بزنم؟"
یونگی: نه نه
اینو گفت و فندک رو جلوش گرفت و آتیشش به ته ترقه میخورد، یونگی یکی از چشماشو بست و یه چشمی بهش نگاه میکرد
یونگی: چرا نمیشهههه
هوسوک: صبر داشته باش
یونگی: باور کن نمیشه با من لج داره
هوسوک: میشه میشه
هوسوک که اینو گفت یهو ترکید و رفت تو آسمون، نوراش بنفش بودن
هارام: آفرین بابا یونگیییی
حالا هوسوک جلو رفت و ترقه توی دستاش بود، فندک هم یونگی جلوش گرفت و روشنش میکرد
یونگی: دیگه یاد گرفتم.
هارام: بعدش هم نوبت منه
ترقه هوسوک هم داشت روشن میشد و اونو بالای سرش گرفت و بوم! رسید به آسمون و رنگاش آبی و نارنجی بودن و صداش گوششون رو کر میکرد
هارام: واااوو حالا منننن
اونم ترقه ی خودشو گرفت و یونگی اونو روشنش میکرد،
دختر هم خوشحال بود و هم میترسید چشماشو بسته بود و ترقه رو بالای سرش گرفته بود
هارام: کی میترکه؟
اینو که گفت یهو ترکید و دختر هم جیغ زد و بعد چشماشو باز کرد و بهش نگاه میکرد نوراش صورتی بودن
هارام: هوووو صورتیییییی
ترقه اش که خالی شد با ذوق یه دور، دور خودش چرخید و بعد دست پدراش رو گرفت و بالا و پایین میپرید و اوناهم همراهش میپریدن و میخندیدن..
آخر شب شد و اونا سمت هتلشون برمیگشتن، هوسوک ماشین رو پارک کرد و هر دو پیاده شدن ولی هارام توی ماشین خواب بود.
هوسوک: تو میاریش یا خودم بیارم؟
یونگی: خودم
اینو گفتو هارام رو تو بغل گرفت و اونو از ماشین بیرون اورد و هوسوک هم در ماشین رو بست و باهم سمت اتاقشون میرفتن..
یونگی: یه چیزی بگم.. هارام خیلی کیوت میخوابه
هوسوک با این حرفش لبخندی روی لبش نشست
اونا وارد خونه شدن و یونگی دخترشو روی تخت خوابوند  و همونجا بهش خیره نگاه میکرد و کمی بعد چیزی رو زیر لب بیان کرد..
یونگی: دخترم! خیلی دوست دارم.
اینو گفت و پیشونیش رو بوسید.

سُپ بیبی/sope bebyWhere stories live. Discover now