part 19🐿

103 4 16
                                    


صبح که شد بالاخره هارام خودشو برای رفتن به مدرسه حاضر کرد و با خوشحالی کیفش رو به کولش زد و سوار ماشین پدرش شد و حرکت کردن
توی ماشین که نشست بازم سوالاتش شروع شدن
هارام: بابا هوسوک! چرا بابا یونگی ریاضی بلد نیست؟
هوسوک: بابا یونگی از ریاضی خوشش نمیاد، اصلا بهتره بگم که از درس خوندن خوشش نمیاد
هارام: چرا؟
هوسوک: حوصله نداره
هارام: پس چرا هر روز کتاب میخونه؟!
هوسوک: کتاب درسی با کتابی که بابا یونگی میخونه فرق میکنه
هارام: چه فرقی میکنه؟
هوسوک: اونا رمانه
هارام: رمان یعنی یه داستان طولانی؟
هوسوک: آره
هارام: پس منم میخوام بخونم
هوسوک: الان نه ولی وقتی بزرگتر شدی میتونی بخونی
هارام: پس کی بزرگ میشم؟
هوسوک: خودت حواست نیست ولی کم کم میبینی چقدر بزرگ شدی! تا اون وقت کلی چیزا هست که یاد میگیری و با تجربه تر میشی
هارام: واقعنی؟!
هوسوک ماشینو رو به روی مدرسه توقف داد
هوسوک: آره واقعنی.. حالا دیگه میتونی بری..
دختر با خوشحالی با پدرش خداحافظی کرد و از ماشین پیاده شد و وارد مدرسه شد
بعد از اینکه کلاس اولش تموم شد به همراه جونکوک اومدن توی حیاط و روی صندلی ها نشستن و خوراکیشون رو میخوردن
هارام: زنگ بعدی امتحانه.. میترسم
کوک: از چی میترسی؟
هارام: از اینکه اشتباه بنویسم و نمره کم بگیرم.. تو هم میترسی؟؟
جونکوک خوراکیش رو اروم جوید و به فکر فرو رفت
کوک: اممم ش.. شاید اره.. ولی اگه نمره نگیریم هم دنیا به آخر نمیرسه
هارام: واقعنی؟ پس کی به اخر میرسه؟؟
کوک: نمیدونم.. شاید اگه خییلییی بزرگ تر بشیم دنیا به آخر برسه
هارام: واییی من میترسم
کوک: نگران نباش من ازت محافظت میکنم
دختر لبخند دندون نمایی زد و بهش فهموند که ازش ممنونه
زنگ بعدی که رسید، وقت امتحان دادن بود و داشتن امتحان میدادن و اولین کسی که امتحانش رو تموم کرد مین هارام بود.
جونکوک موقع امتحان به هارام نگاه کرد که دید امتحانش رو تموم کرده و بعد به برگه خودش نگاه کرد که هنوز چند تا سوال رو جواب نداده و یکم استرس گرفت و بعد با خودش زمزمه میکرد.. " اشکالی نداره دنیا به آخر نرسیده.. زندگی هنوز ادامه داره".. اینارو میگفت تا خودشو قانع کنه و دیگه استرس نداشته باشه ولی سعی میکرد نمره ی خوب رو بگیره تا بعد خوشحال بشه و باور کنه که زندگی هنوزم ادامه داره و هنوز خوشی داره! امتحان که تموم شد بعد از زنگ جونکوک رفت سراغ هارام و دستشو جلوش دراز کرد
کوک: آفرین تو خیلی زرنگی که اول از همه برگه ات رو تحویل دادی
دختر هم لبخند ملیحی زد و دستشو گرفت و تکون تکون میداد
هارام: امتحان خیلی آسون بود هیچی اونقدرا هم سخت نیست مگه نه؟!
کوک: ارره همه چی اسونه حتی سخت ترین کارا هم میتونه آسون باشه
هارام: درسته درسته

بعد از مدرسه هارام برگشت خونه لباساشو عوض کرد و همراه پدراش سر میز ناهار نشست، موقع خوردن یهو یچیزی یادش اومد و کلافه اهی کشید
هوسوک: چیشده؟!
هارام: بابا یونگی! من میخوام یه اعتراف کنم!
یونگی با شنیدن این حرفش متعجب نگاهش کرد و هوسوک هم کنجکاو شده بود
یونگی: چیو اعتراف کنی؟
هارام: راجب دیشب.. اینکه گفتم من میتونم صبر کنم تا آخر هفته با عمو موچی و تهیونگ شی بریم گردش ولی اصلا هم نمیتونم صبر کنم، صبر کردن خیلی حوصله سر بره
یونگی یهو زد زیر خنده و غذا تو گلوش گیر کرد، هوسوک زودی براش آب ریخت و بهش داد..
لیوان آب رو سر کشید و وقتی آروم شد همچنان از خنده سیر نمیشد
هارام: بابا یونگی حالت خوبه؟
یونگی: افرین خوشم اومد از این راستگو بودنت، دفعه دیگه چیزی رو که از دستت بر نمیاد رو نگو میتونم انجام بدم
هوسوک: ولی اگه واقعا بتونه چی!!
یهو هارام با یاد اوری چیز دیگه ای حیرت زده لب زد
هارام: درستهههه بابا هوسوک تو راست میگی، همین امروز جونکوک بهم گفت سخت ترین کارا هم میتونه آسون باشه
یونگی: حالا جونکوک هم این وسط حرفای انگیزشی میزنه!!
هوسوک: نه که خودت خیلی بلدی یک کلمه حرف های انگیزشی بزنی به بچه!!!
یونگی: من اره خیلیم بلدم.. هارام تو میتونی تا اخر هفته صبر کنی اصلا صبر کردن هیچیش هم سخت نیست خودتو به کارای دیگه مشغول کن اصلا کلا یادت میره همه چیو.
دختر قانع سری تکون داد
هارام: باشه.
یونگی: بفرما هوسوکا اینم جمله انگیزشی، دیگه چی میخوایی
هوسوک با خوشحالی خندید
هوسوک: افرین یونگیا
اینو گفتو کمی بینشون در سکوت گذشت و غذاشونو میخوردن که هوسوک لب زد
هوسوک: ولی ای کاش بعضی اوقات میتونستیم شبیه توی فیلما و داستانا بزنیم چند روز بعد و اون روزی که منتظرشیم رو زندگی کنیم
هر دو با شنیدن این حرف هوسوک موافق سری تکون دادن.
هارام: ارره ای کاش بشههه

سُپ بیبی/sope bebyWhere stories live. Discover now