دو روز بعد
هوسوک ماشین رو جلوی در مدرسه توقف داد و رو به دخترش کرد
هوسوک: اگه یهو شکمت درد گرفت از دفتر مدیر بهمون زنگ بزن من یا بابا یونگی میاییم دنبالت
هارام: باشه
در ماشین رو باز کرد و پیاده میشد
هوسوک: مراقب خودت باش
دختر هم دستشو برای پدرش تکون تکون داد
هارام: باشه بابا خدافظ
هوسوک: خدافظ
در رو بست و هوسوک ماشین رو حرکت داد و رفت و دختر هم به سمت مدرسه آروم قدم بر می داشت و وارد شد
سرش پایین بود و با خودش فکر میکرد که باید از همکلاسی هاش درس های چند روز قبل رو بگیره و بخونه و امیدوار بود از امتحانی عقب نیوفتاده باشه و همینطور که میرفت...
سه تا پسر اونطرف تر هارام رو دیدن و دلشون هوس دعوا و کرم ریزی کرده بود و باهم اومدن جلو و اونیکه نزدیک تر بود یه نیم تنه زد بهش و بعد هر سه تاشون طلبکارانه رو بهش ایستادن
هارام فهمید که به عمد بهش تنه زده اما حوصله ی بحث و دعوا رو نداشت و فقط سرش رو سمتشون خم و راست کرد و میخواست زودی از شرشون خلاص بشه
+هوووی کجا با این عجله؟؟
همون پسره ول کن نبود و به زور اومد جلوش ایستاد و مانع رفتنش شد
+فکر میکنم الان باید عذرخواهی کنی نه اینکه مثل بز سرتو پایین میندازی و میری
کلافه سرشو بالا اورد و به چشم های قلدرش نگاه انداخت، خودش به اندازه کافی از دیروز درد داشته و بنظرش بحث کردن با چند تا پسری که هیچی حالیشون نبود براش زیادی احمقانه بود
هارام به اندازه دو ثانیه ساکت بود که پسر حوصله اش سر رفت و دستشو جلو اورد و دو طرف صورتش رو گرفت و فشار داد
+نکنه لالی عروسک خوشگل!
و دو تا دوستاش هم پشت سرش با نیشخندی ایستادن و هارام رو نگاه میکردن
دختر با عصبانیت دستشو محکم کنار کشید
هارام: بهت هشدار میدم که بهم دست نزنی
پسرا باهم زدن زیر خنده
+هشدار میدی؟ لابد زنگ خطر هم داری
پسر نیشخند روی لبش محو نمیشد و توی دو سانتی متری هارام ایستاد و لب زد
+ببین عروسک! یا اینکه به پام میوفتی و عذرخواهی میکنی یا اینکه..
میتونست جلوش بایسته و مقابله کنه ولی نمیدونست چرا دست و پاهاش داشتن میلرزیدن
هارام: من کاری نکردم که عذرخواهی کنم
اینو گفتو پسر رو محکم هل داد
هارام: حالا برو کنار
اینو گفتو فقط یک قدم به جلو برداشت که پسره دوباره جلوشو گرفت و اونم هارام رو محکم هل داد و تازه داشت بهشون خوش میگذشت
+فکر کردی کی هستی که دست روم بلند میکنی؟
دوستش با تمسخر جوابش رو داد
_مگه نمیدونی؟ شاگرد اول کلاسشونه
+اوو!! پس الان این دعوا بیشتر حال میده اونم با خر خونی مثل این عروسک..
هارام با چشم های عصبی نگاهش میکرد و انگار راهی به جز مقابله کردن باهاشون رو نداشت و شاید هم میتونست یه کتک حسابی بزنتشون اما اونا سه نفر بودن!
هارام: اصلا حوصله ی شما احمقا رو ندارم فقط شبیه یه تیکه آشغال میمونید که توی مدرسه راه میره..حالا گمشید کنار
+اوه اوه!! گم نشیم میخوای چیکار کنی؟
و دوباره هارام رو هل میداد و میرفت جلوتر اما دختر بازم جلوش می ایستاد و نمیخواست فکر کنن جا میزنه
مشتش رو اماده کرده بود تا یکی بکوبه توی صورت اون پسر
و پسر همون موقع دستشو جلو اورد و مثل قبل دو طرف صورت هارام رو با انگشتاش گرفت و تکونش داد
+پس کو زنگ خطرت؟؟
اینو که گفت هارام مشتش رو کوبید توی صورتش اما اونقدری که باید، محکم نبود و پسر به خنده افتاد
+اخ اخ دردم گرفت
هارام: گفتم ازم دور شید آشغالا
+تا عذرخواهیتو نشنیدم دور نمیشم.. زانو بزن و عذرخواهی کن که دیگه اون چشمتو باز نگه میداری و..
هنوز حرفش کامل نشده بود که ناگهان از پشت سرش یه مشت کوبیده شد توی سر و صورتش، مشت اونقدر قوی بود که پسر افتاد روی دوستش و هر دو باهم افتادن زمین
کوک: عوضیای حرومزاده
اونقدر عصبی بود که رفت روی پسرا خوابید و فقط مشت میزد، به صورت و سینه اشون
کوک: با چه جرعتی به دوست دخترم دست میزنی؟
هارام: کوک!!
اون یکی پسر هم برای دفاع کردن از دوستاش میخواست کوک رو بیاره کنار و بزنتش اما یهو هارام اون پسر رو هل داد و اجازه نداد به کوک نزدیک بشه و بعد دو تا دستش رو مشت کرد و برای دفاع جلوی صورت خودش گرفت
هارام: حق نداری بهش نزدیک بشی
اون دو تا پسرا که داشتن از مشت های کوک کتک میخوردن سعی داشتن خودشونو عقب بکشن و میخواستن از دستش فرار کنن، یکیشون از زیر دستش بیرون اومد و کوک رو محکم هل داد و دست دوستش رو گرفت و میخواستن فرار کنن
کوک که فهمید قصدشون چیه دیگه هیچکاری نکرد و اون پسره یه لگد به سینه ی کوک زد
+نسبت به هیکلت خیلی زور داری عوضی
اینو گفت و تا تونستن با سرعت فرار کردن
کوک نفس زنان با خوشحالی از اینکه ترسیدن نیشخندی زد و بعد صدای هارام رو شنید و سریع رو بهش کرد که داشت به پسری که فرار میکرد فحش میداد
هارام: احمق آشغال الان دیگه باید فهمیده باشید که چرا هشدار دادم بهم دست نزنید
کوک زودی از جا بلند شد و شونه ی هارام رو گرفت و روشو سمت خودش کرد
کوک: حالت خوبه؟؟ بهت آسیبی نزدن؟؟
دختر نفس نفس میزد و هنوز دست و پاهاش میلرزید اما لبخندی رو تحویل کوک داد
هارام: اجازه ندادم بهم آسیبی بزنن
بعد ادای مشت زدن در اورد
هارام: خودم یکی زدم تو صورتش، از همون اولم بهشون هشدار دادم که قراره با مشت های تو مواجه بشن
کوک با ناباوری لبخند ملیحی زد و بغلش کرد
کوک: ببخشید که زودتر متوجه نشدم که اومدی..
دختر رو از بغلش جدا کرد و بهتر نگاهش کرد
کوک: الان حالت خوبه؟؟ دل درد نداری؟
دختر تند تند سرشو به معنی نه تکون داد
هارام: حالم بهتره نمیتونستم از درسام بیشتر از این عقب بیوفتم
کوک: دلم خیلی برات تنگ شده بود
هارام: منم همینطور
ایندفعه دختر دوباره کوک رو بغل گرفت و بعد ازش جدا شد
هارام: خودت حالت خوبه؟
دستشو گرفت و نگاهش میکرد و بعد به لباساش نگاه کرد
کوک: من هیچیم نیست نگران نباش
لباس فرم جونکوک خاکی شده بود و هارام با دستش خاک هاش رو پاک میکرد اما کوک زودی مچ دستش رو گرفت و لبخندی تحویلش داد
کوک: لازم نیست اینکارو کنی
دختر نگاه طلبکارانه ای بهش انداخت و دستشو از توی دستش بیرون کشید و دوباره لباساشو تمیز میکرد
هارام: اینقدر شبیه سریال های عاشقانه مهربون بازی درنیار اجازه بده لباستو تمیز کنم دیگه اییشش.
کوک خجالت زده لبشو گاز گرفت و به اطرافش نگاه میکرد
دختر صاف ایستاد و با رضایت نگاهش کرد
هارام: خب تموم شد حالا بریم
کوک لبخند ذوقی زد
کوک: امیدوارم تا الان اون احمقا فهمیده باشن که با وجود من جرعت نزدیک شدن به تو رو ندارن.
هارام: آره اینو واقعا راست گفتی.
اینو گفتو هر دو باهم خندیدن.
***
امروز یه روز تعطیل توی خانواده ی نامجینه..
تازه صبح شده و نامجون و جین روی تخت خوابیدن
یه تخت دو نفره ای که هیچوقت هم جا برای دو نفر نیست..
نامجون از جاش غلت خورد که سرش محکم به سینه ی جین برخورد کرد و ناگهان جین یه شوک بهش وارد شد و چشماش رو باز کرد اما نامجون توی خواب عمیق بود
جین دوباره چشماش رو بست و دستشو آروم لای موهای نامجون فرو برد و نوازشش میکرد
چشماش تازه داشتن گرم خواب میشدن که یکی بالای سرش ظاهر شد و داشت به بازوش ضربه میزد
هه: بابا، بابا سوکجین بابا..
جین دوباره چشماشو باز کرد و روشو اونطرف کرد و به دخترش نگاه کرد که با لباس خواب و موهایی بهم ریخته بالای سرش ایستاده بود
هه: بابا من گشنمه
جین خواب آلودتر از اونی بود که بخواد بلند بشه
دستشو دراز کرد و شونه ی دخترش رو گرفت و سمت خودش میکشوند
جین: بیا یکم بخواب بعد برات صبونه اماده میکنم
دختر کلافه پوفی کشید
هه: اصلا هیچی توی یخچال نیست بابا
جین: چی؟
هه: باید بریم فروشگاه خرید کنیم
جین: باشه بعد میریم
اینو گفتو سر دخترشو روی شونه اش گذاشت و خودش هم چشماش رو بست
هه: باباااا من گشنمههه نمیخوام بخوابم
جین کلافه آهی کشید و چشماشو باز کرد و از سرجاش بلند شد و چند دقیقه روی تخت باید مینشست تا خواب از سرش بپره
هه: اخ جون میخواییم بریم فروشگاه؟؟
جین: اووم برو اماده شو
هه: هع هع هع
ذوقی کرد و دوید سمت اتاقش
جین تک نگاهی به نامجون انداخت و بعد براش یه یادداشت نوشت که اگه بیدار شد بفهمه که رفتن فروشگاه و برمیگردن.
یادداشت رو روی کشو گذاشت ولی چون میدونست اینجا هیچ فایده ای نداره و نامجون اونو نمی بینه تصمیم گرفت کاغذ رو روی پیشونی نامجون بچسبونه
با این ایده ای که انجام داده بود خیلی هم راضی بود و به قیافه ی نامجون که نگاه میکرد زیر لب میخندید
پدر و دختر هر دو اماده شدن و به سمت فروشگاه که نزدیک خونشون بود پیاده راه افتادن.
داخل فروشگاه شدن و هه جونگ با خوشحالی سبد چرخدار رو گرفت و بین قفسه ها میدوید
هه: یوهووو
جین: آروووم
هه: باااشه
اینو گفتو سرعتشو به شدت آروم کرد و شبیه یه ویدیو آهسته هر قدمی که میگذاشت چند ثانیه طول میکشید تا قدم بعدیش رو بزاره
جین بهش رسید و با لبخندی نگاهش کرد
جین: آفرین حالا همینجوری بیا دنبال من
هه جونگ یهو به نفس نفس افتاد
هه: نمیتووونممم
جین: باشه پس تند بیا
هه: یوهووووو
جین: نههه منظورم سرعت متوسطه
هه: هووففف
هر دو بین قفسه ها میگشتن و خوراکی هایی که برای صبونه میخواستن رو برمیداشتن و هه جونگ هم هر چی که جعبه ی خوشگل و خوراکی خوشمزه ای بود رو واسه خودش برمیداشت و توی سبد مینداخت
جین خوراکی ای رو گذاشت توی سبد و به بقیه ی چیزای داخل سبد نگاهی انداخت که یهو با یه بسته کاندوم مواجه شد و چشاش گرد شد و اونو برداشت و بهش نگاه میکرد
میدونست که اصلا خودش اینو برنداشته پس.. نگاهشو به دخترش داد که همینطوری واسه خودش همه چی برمیداشت و مینداخت توی سبد
هه: بابا از این پاستیلا خیلی خوشمزه ست نگاه کن
جین با دست بهش اشاره کرد تا بیاد نزدیک تر و اون بسته رو نشونش داد
جین: اینو تو برداشتی؟
هه: آرره آدامس بادکنکیه از اینا تا حالا نخوردم
جین: هه جونگا این آدامس نیست
هه: چرا آدامسه نگاه کن
جین دوباره به جعبه نگاه انداخت و جلوی خودشو گرفته بود که نخنده، عکس روی جعبه جوری قشنگ و وسوسه کننده بود که هر بچه ای فکر میکرد اینا یه خوراکی یا اسباب بازیه
جین: اینو از کجا برداشتی این چیزی که تو فکر میکنی نیست هه جونگا
هه: پس چیهه؟؟
جین: اول بگو از کجا برداشتی
هه: از اونجا
سبد رو عقب کشوند باهم رفتن سمت قفسه جعبه های کاندوم و اونو سرجاش گذاشت
هه: پس چیه؟؟ بابا نگاه کن اینا همشون همینجوری ان تازه رنگای دیگه هم داره این قرمزه فکر کنم با طعم توت فرنگیه.
جلوی خندیدنش رو میگرفت و دست دخترشو گرفت و از اون قفسه فاصله گرفتن
جین: بهت میگم اینا آدامس نیست حرفمو گوش کن
هه: پس چیه؟
جین: اگه خیلی کنجکاوی بدونی صبر کن بریم بیرون بهت میگم
اینو به امید این بهش گفت که فراموشش کنه
وقتی که خرید هاشون رو حساب کردن، جین دو تا پاکت پر از خرید رو دستش گرفته بود و به سمت خونه میرفتن و هه جونگ هم خیلی پر انرژی راه میرفت و از پدرش جلو زده بود
جین انتظار داشت کلا اون موضوع رو فراموش کرده باشه و چیزی نپرسه ولی هه جونگ رو به پدرش لب زد
هه: بابا اون جعبه چی بود که میخواستی بهم بگی
جین: چرا یادت نرفته
هه جونگ یه لحظه با ترس به پدرش نگاه کرد
هه: بابا!! نکنه من چیز بدی برداشتم؟ میخوای دعوام کنی؟
جین: نه نمیخوام دعوات کنم.. اون یه چیزیه که آدم بزرگایی که باهم زوجن ازش استفاده میکنن.
دختر با شنیدنش متفکرانه سری تکون داد
هه: آهاااا حالا فهمیدم من یه بار از اینا توی اتاقتون دیدم.. اینارو برای چی استفاده میکنین؟؟
با شنیدن این حرفش چشاش از حدقه بیرون زد و نفس عمیقشو بیرون داد تا آروم باشه
با لحن مردد و خجالتی ای بهش گفت
جین: میشه دیگه بهش فکر نکنی.. فکر کن هیچی ندیدی اصلا از ذهنت پاکش کن
هه: عا خب صبر کن پاک کنم کجاست؟
سرجاش ایستاد و چشماشو بست، جین هم ایستاد و با ناباوری نگاهش میکرد
جین: الان داری پاکش میکنی؟
چند ثانیه بعد چشماشو باز کرد و مثل قبل به راه رفتنش ادامه داد و بپر بپر میکرد
هه: هوورراا بریم صبونه بخوریممم
جین شوکه شده بود و دنبالش راه افتاد
جوری که دخترش اینقدر ساده به حرفش عمل کرد و این موضوع رو فراموش کرد، براش غیر قابل باور بود
به خونه که رسیدن جین پاکت خرید ها رو روی میز غذا خوری گذاشت و تک به تک خوراکی ها رو در می اورد و هه جونگ طاقت نداشت و با شکم گرسنه به همشون نگاه میکرد تا خوراکی مورد علاقش از پاکت بیاد بیرون
جین: منو نگاه نکن برو اول باباتو بیدار کن فکر کنم هنوز خوابه
هه جونگ سرشو کمی کج کرد و دید که بابا نامجونش بیدار شده و همینجوری که بدنش رو کش میداد میومد سمت خودشون
هه: بابا پشت سرته
جین: اع
نامجون تا که اومد دستشو دور گردن جین پیچوند و شونه اش رو گرفت و به چیزای روی میز نگاه انداخت
نامجون: صبونه ی همیشگی منو هم اوردی؟
جین: بله عزیزم
نامجون یه لبخند ریزی زد و بعد صبونه رو روی میز حاضر کردن و مشغول خوردن شدن
هه جونگ هر لقمه ای که میخورد یه نگاه به پدراش هم مینداخت
کنار لب نامجون یکم عسل مونده بود و جین وقتی متوجهش شد با دست عسل ها رو برداشت و برد سمت دهن خودش..
هه جونگ نه تنها این رفتار ها بلکه رفتار های خیلی خیلی زیاد دیگه ای شبیه به همین کارا از پدراش دیده بود
با خودش فکر میکرد که پدراش چقدر کارای عاشقانه ی زیادی انجام میدن و گاهی اوقات هم نمیفهمید معنی این کارا چیه
بعد از صبونه پدراش تصمیم گرفته بودن که برن بیرون و پیاده روی کنن و هه جونگ هم با دوچرخه اش همراهیشون کنه
هه جونگ تازه دوچرخه سواری یاد گرفته بود و با این تصمیم خیلی خیلی موافق بود
خانواده ی کیم به یه پارکی رسیدن و همینطور که دخترشون با دوچرخه جلو میرفت نامجون و جین هم دنبالش قدم برمیداشتن
جین با یاداوری اتفاق امروز توی فروشگاه خجالت زده خندید و رو به نامجون کرد
جین: میدونی امروز چیشد!!توی فروشگاه که بودیم یهو دیدم یه بسته کاندوم توی سبده بعد فهمیدم هه جونگ خانم اونو به جای آدامس بادکنکی اشتباهی گرفته..
نامجون با ناباوری زد زیر خنده
نامجون: جدی میگییی
جین: نیم ساعت ایستاده بودم و بهش توضیح میدادم که این آدامس نیست و اخر هم راضیش کردم تا اونو بزارم سرجاش.. من نمیدونم چرا بسته کاندوم رو باید اینقدر قشنگ درست کنن اخه!
نامجون شونه ی جین رو گرفته بود و همچنان میخندید
نامجون: خدای من!! الان دارم میفهمم بچه داشتن چجوریه!
جین: بچه داشتن خیلی قشنگه نامجونا من تمام اینروزا رو همیشه توی ذهنم میساختم اما حالا..
دستشو توی دست نامجون قفل کرد و ادامه داد
جین: الان دارم زندگیش میکنم
نامجون از ته دلش یه لبخند بزرگی زد و طبق معمول چال گونه اش هم خودشو نشون داد
نامجون: حتی با وجود اینکه خیلی وقتا لجبازی میکنه اما بازم شیرینیه خودشو داره..
جین: خیلی شیرینه
همینطور که حرف میزدن یهو پشت سرشون صدا اومد
هه: بوق بوق بوق بوق تررررر از سر راهم برید کنااار
هر دو پشت سرشون رو نگاه کردن که هه جونگ داشت میومد
نامجون: تو مگه جلو نبودی؟؟
نامجون و جین دست همدیگه رو ول کردن و راه رو برای هه جونگ باز کردن و با دوچرخه از کنارشون رد شد
هه: شما خیلی یواش میایین انگار لاک پشتین
جین: اع؟!
نامجون: حالا یه لاک پشتی نشونت میدیم
اینو که گفت هر دو بهم نگاهی کردن و شروع کردن به دویدن و رسیدن به دوچرخه ی هه جونگ و با سرعت دوچرخه اش میدویدن
نامجون: حالا لاک پشت کیه؟
هه: هع هع گولتون زدم تا بیایین دنبالم
نامجون و جین طلبکارانه نگاهش کردن و بعد دختر چشماشو به جلو تیز کرد و تند تر پدال میزد
هه: پیش به سوی موفقیت
نامجون و جین باهم خندیدن و اوناهم جا نزدن و همراه دخترشون تند تند میدویدن
بعد از یه ورزش خانوادگی باهمدیگه به خونه برگشتن و استراحت کردن
***
هوسوک روی مبل نشسته بود و سرش توی گوشیش بود
هارام خیلی آروم کنارش روی مبل نشست و پاهاشو توی بغلش جمع کرد و چونه اشو روی زانوش گذاشت
دلش از خیلی چیزا پر بود و میخواست با پدرش حرف بزنه ولی مونده بود که چه موقع بگه و انتظار داشت هوسوک خودش بفهمه و ازش بپرسه که چته! ولی هوسوک حواسش بهش نبود
چند دقیقه بعد یونگی هم رسید کنارشون
یونگی: به به ببین کی اینجاست..
کنار دخترش نشست و هم کتاب دستش بود و هم گوشی
یونگی: مین یونگی اینجاست
هوسوک: مین هوسوک هم اینجاست
یونگی: اع نه بابا
هوسوک: باور کن
چند ثانیه بعد هارام هم به زور دهن باز کرد و با لحن ناراحتی لب زد
هارام: اگه راستشو بخوایین مین هارام هم اینجاست
هر دو متعجب از این لحنش نگاهش کردن
یونگی: جدی توهم اینجایی؟؟ چرا زودتر نگفتی
هوسوک: بنظر ناراحت میایی چی شده؟
دختر با موفقیت از اینکه پدرش بالاخره فهمید لبخند محوی زد اما دوباره اخماشو توهم کرد
هارام: هیچیم نیست
هوسوک: باشه!
و دوباره سرشو توی گوشیش برگردوند و دختر چشاش گرد شد
هارام: باباااا
هوسوک: چیههه ترسوندیم
هارام نفس حرصی بیرون داد و پاهاشو بیشتر توی بغلش فشرد
هارام: هیچی اصلا من اینجا نیستم
یونگی و هوسوک نگاهی بهمدیگه انداختن و فهمیدن که باید نازشو بکشن تا حرف بزنه
هوسوک گوشیش رو کنار گذاشت و سرشو برد کنار سر دخترش
هوسوک: بهم بگو چیشده؟!
یونگی: اصلا به من بگو
هوسوک: بگو دیگه
هارام: راجب مدرسه ست
یونگی: راجب درسه؟
هارام: نه
یونگی: پس چی؟
هوسوک: نکنه بچها اذیتت میکنن؟
اینو که گفت دختر سکوت کرد و نگاهی به هر دوشون انداخت
یونگی: بچها اذیتت میکنن؟؟
هارام: دیروز خیلی عادی فقط داشتم رد میشدم و چند تا از پسرا میخواستن دعوا راه بندازن که تهش جونکوک اومد نجاتم داد و فقط این تنها نیست چون من خیلی درسم خوبه و شاگرد اولم همه بهم حسودی میکنن و بد نگاهم میکنن اصلا اینطور بگم که کل مدرسه دشمن منن فقط چون درسم خوبه و معلما ازم تعریف میکنن و خیلی وقتا هم دنبال هرچیزی میگردن تا منو مسخره کنن تقریبا هر روز همینجوریه..من ازشون بدم نمیاد فقط اونا نگاهشون خیلی بده.
اینارو که گفت یونگی و هوسوک سکوت تلخی کردن
هارام: تمام مدت توی مدرسه رو فقط میرم پیش جونکوک چون اون تنها کسیه که هوامو داره
هوسوک: ولی من مطمئنم که جونکوک هم مثل تو تحت فشاره و هیچی نمیگه
هر کدومشون که حرف میزد نگاهشو بهش میداد
یونگی: خیلی وقتا ساکت موندن و هیچی نگفتن همه چیزو سخت تر میکنه.. همینکه اینارو بهمون گفتی ازت ممنونم
هارام: من باید چیکار کنم؟
با حرص دستاشو تکون داد و گفت
هوسوک: فقط باید اون آشغال های دور و ورت رو نادیده بگیری
یونگی: بعدشم بهشون بگو شیبال
هوسوک رو به یونگی چشماشو ریز کرد
هوسوک: اصلا مگه کسی با آشغال ها هم حرف میزنه؟
یونگی: ولی اون فحشه دل ادمو خنک میکنه اینجوری.. شییییبااال
هوسوک سر تأسفی تکون داد
هوسوک: اصلا فکر کن فحش دادن یک درصد هم جواب داد اما کار درست اینه که..
از جا بلند شد و پاکت آبمیوه ی خالی کنارشو از روی دسته مبل برداشت
رو به روشون ایستاد و پاکت رو روی زمین انداخت و بهش اشاره کرد
هوسوک: این چیه؟ یه آدم حسود و بی مغزی که فقط دلش میخواد با اون حرف های تمسخر امیزش تورو عصبی کنه و بعدشم بهت بخنده، اینجور آدما چون نمیتونن مثل تو باشن چون تورو یه احمق میدونن چون میخوان یچیزی بگن تا همراه اون دوستای احمق مثل خودش بهت بخندن ، کلا اونا توی زندگیشون هیچ کاری بجز تمسخر ندارن.. زندگیشون اینجوریه که حالا امروز من باید عیب چه کسیو بهش بگم و بخندم؟!
یونگی: اونا رسماً هیچ هدف خاصی توی زندگیشون ندارن
هوسوک: پس بخاطر همینه که اونا دقیقا شبیه یه تیکه آشغالن دقیقا مثل این.. حالا جای آشغالا کجاست؟
هارام: توی سطل آشغال
با لبخند واسش لایک گرفت
هوسوک: آفرین
یونگی: اون آشغال هایی هم که بیرونن رو باید چیکار کنیم؟
هوسوک: فقط کافیه از کنارشون رد بشیم و ما روی زندگی و هدف خودمون تمرکز کنیم نه یه تیکه آشغال توی خیابون.
یونگی: حالا یه فاک هم نشون بدیم دلمون خنک بشه هم اشکالی نداره
هوسوک با خنده دستاشو به نشونه منفی تکون داد
هوسوک: نهههه
یونگی: چرا چرا بهش بگیم شیییبااال.. آه اروم شدم الان
دختر تک نگاهی به بابا یونگیش انداخت و اونم لب زد
هارام: شییبال
یونگی یه بشکن زد براش
یونگی: بفرما حالا آروم شدی؟
هارام: نه اگه داد بزنم آروم میشم
هوسوک: نه نه اینجا جای داد زدن نیست، یونگیا من نگفتم که فحش یاد بچه بدی که!
یونگی: خودش بلد بود مگه نه!
هارام: آره ولی.. به این فکر نکرده بودم که میتونم با فحش خودمو اروم کنم
یونگی دیگه هیچی نگفت
هارام: ولی بابا من دختر خوبی ام هیچوقت فحش نمیدم
هوسوک: من خودم دخترمو خوب میشناسم
یونگی دستشو دور گردن دخترش پیچوند
یونگی: منم دخترمو خوب میشناسم که قراره روی هدفش تمرکز کنه و به اون آشغالا هیچ اهمیتی نده
هوسوک هم کنار دخترش نشست و صورتش رو بهش نزدیک کرد و بوسیدش
هوسوک: اون آشغالا حتی ارزش ندارن فکرتو درگیرشون کنی و بخاطرشون ناراحت باشی
هارام به هر دوشون نگاه کرد و حالا حس بهتری داشت
هارام: همش میترسیدم که راجب این موضوع چیزی بهتون بگم ولی الان خوشحالم که بهتون گفتم بنظر شماهم اینارو تجربه کردین
هوسوک: همه ی نصیحت هایی که میکنیم از تجربه هاییه که داریم.
هارام: یعنی شماهم توی مدرسه اذیت میشدین؟
اینو که گفت هیچ جوابی ازشون نشنید
یونگی: تجربه زیاده و همشون جمع شدن و ازم یه مین یونگی ساختن
هوسوک: یه گربه ی کیوت و خوردنی
اینو گفتو از دور تظاهر میکرد داره لپای یونگی رو فشار میده
یونگی: من چی میگم این چی میگه
هوسوک زد زیر خنده و قهقه میزد
هوسوک: یونگیا تو هر کاری هم کنی تهش گربه ی خودمی
یونگی: اینکه صد در صد
دختر هم همراه خنده های پدرش به خنده افتاد و به این عاشقانه های پدراش گوش میداد
YOU ARE READING
سُپ بیبی/sope beby
Fanfictionبعد از ازدواج یونگی و هوسوک یه دختر کوچولو به خانواده اشون اضافه میشه که زندگیشون رو خیلی قشنگ کرده اما یه مسئله ی خیلی سختی برای دختر کوچولو پیش میاد اونم اینه که.."من چرا دو تا بابا دارم؟"..یعنی اگه اینو از بابا یونگی یا بابا هوسوکش میپرسید چه جوا...