جین بهشون گفته بود که رأس ساعت هشت برای مهمونی عید دیدنی بیان، نه کمتر نه بیشتر!
ولی یونگی برای حل کردن یه مسئله به جین زنگ زد تا قبل از ساعت هشت اونجا باشن.
ساعت هفت خانواده مین از ماشین پیاده شدن و یونگی جعبه کادو ها رو از صندوق عقب برداشت و هر سه باهم رفتن و از آسانسور بالا رفتن و وقتی به خونه رسیدن هوسوک زنگ خونه رو زد و بعد متوجه کاغذ روی در شدن که نوشته بود: "اگه دقیقا ساعت هشت رسیدین پس در بازه و بیایین داخل و فقط علامت ها رو دنبال کنین"
یونگی زد زیر خنده
یونگی: اینم همون خونه ی وحشت..
نامجون در رو براشون باز کرد.
هارام: سلام خرابکار اکیییپپپ
نامجون: سلامممم.. شما خیلی بدین! ما اینهمه بند و بساط راه انداختیم که سورپرایزتون کنیم حالا..!
هوسوک: بزار بیاییم داخل بهتون توضیح میدیدم..
اونا رفتن داخل و با کلی ریسه و علامت هایی که روی زمین بودن مواجه شدن.
جین هم از اونور ظاهر شد و دست به کمر ایستاد و خیلی جدی نگاشون کرد
جین: همه ی سورپرایز هامونو بر باد دادین.
یونگی جعبه کادو ها رو کنار درخت کاج گذاشت چون نوشته بود کادو ها رو اینجا بزارید و بعد رو بهش کرد.
یونگی: اشکالی نداره، الان باید جیمین و تهیونگ رو باهم آشتی بدیم.
نامجون: مسئله تون این بود؟؟
جین: کی باهم قهر کردن؟ من دیروز نه پریروز به جیمین زنگ زدم حتی تهیونگ اونجا پیشش بود.
یونگی: نمیدونم ولی همین امروز صبح فهمیدیم قهرن
نامجون: چجوری صبح فهمیدین؟
یونگی نگاهی به دخترش کرد
یونگی: علم غیب برامون نازل شد.
هوسوک: دخترم خواب دیده که اینجا خونه وحشت شده و جیمین و تهیونگ هم باهم دعوا میکنن.
جین: چیییی!!!!
نامجون: اینجا خونه ی وحشت شده؟
هارام: بابا خودم تعریف کنم؟
هوسوک: تعریف کن.
ذوقی کرد و بعد با دستاش صحنه سازی میکرد
هارام: من و بابا یونگی و بابا هوسوک اومده بودیم اینجا و همه چی تاریک بود و نور آبی و قرمز پیدا بود و بعد رفتیم توی یه اتاق که ورلد واید و نامجون شی مارو با از اون بمب ها ترسوندن و بابا یونگی هم خیلی ترسید بعدش دیدم که عمو موچی و تهیونگ شی از همدیگه متنفر شدن دارن به همدیگه فحش میدن.
هوسوک: هااا واییی تو فحش ها رو شنیدی؟
هارام: یکم.
جین و نامجون شوکه همدیگه رو نگاه کردن و یهو نور قرمز و آبی روشن شد و نورش روی سقف بود
یونگی: اینم همون نورا ست حتما!
همه رو به یونگی کردن که خودش نورا رو روشن کرده بود!
نامجون: کرم داری؟
یونگی: یهو پیداش کردم
جین هم به اون بمب ها اشاره کرد
جین: ما قرار بود با اونا شما رو سورپرایز کنیم.
نامجون: خدای من! باورم نمیشه یعنی هارام خواب آینده رو دیده!!!!
هارام: این چیز بدیه؟؟
نامجون: نه اتفاقا خیلی باحال و خفنه!
جین: فقط باعث شد سورپرایز هامو بر باد بده.
یونگی: جین! خودم جبران میکنم برات، الان خواب هارام باعث شد بفهمیم اون دو تا اوسکل باهم قهرن، اگه امشب با این وضعیت میومدن و مثل خواب هارام دعوا میکردن که سال نو برامون جهنم میشد!
هوسوک: دقیقا.
جین: خب الان باید چه گوهی بخوریم؟
هوسوک: هووی بچهه اینجاست
جین: الان باید چه گلی به سرمون بزنیییم؟
یونگی: من یه فکری دارم.
جین: فکرات به درد جرز لای دیوار میخوره
یونگی: من هنوز نگفتم کهههه
نامجون: بگو یونگیا جین الان هر چی بگی میگه نه
جین: تو دوباره چی گفتیییی
نامجون: اینجوری با من حرف نزناااا
هوسوک: ما باید اول شما دو تا رو آروم کنیم!
یهو هر دو باهم لب زدن.. "ما آرومیییمم"..
یونگی هم زد زیر خنده
یونگی: مشخصه!
***
جیمین ماشینش رو یه جا پارک کرد و نگاهی به ساعت انداخت و دو دقیقه مونده بود به هشت.
کادوهایی رو که اماده کرده بود رو برداشت و از ماشین پیاده شد و لباس بافتنی و یقه اسکی ای که تنش بود رو مرتب و صاف میکرد و راضی از خودش برای رفتن به مهمونی قدم برداشت تا اینکه یه ماشین دیگه اونور تر ایستاد و نگاش کرد تا اینکه فهمید این ماشین تهیونگه و اخماش توهم شد!
تهیونگ هم با کادو هاش فوری از ماشین پیاده شد و استایل با رنگ قهوه ای داشت، اونم تا که جلو اومد متوجه جیمین شد و سرجاش خشکش زد و عصبانی نگاش میکرد
ته: قیافشو نگا!
جیمین بیخیال ازش نگاهشو گرفت و با قدم های محکمی میرفت داخل و تهیونگ هم پشت سرش میومد
جیمین رفت داخل آسانسور و تهیونگ هم از پله بالا میرفت و پاشو میکوبید به پله ها تا اینکه رسید و جیمین رو دید که دم در خونه ایستاده و داره یه چیزی رو روی در میخونه، ناچار خودش هم جلو رفت تا بفهمه چه خبره که جیمین درو باز کرد و رفت داخل و تهیونگ هم فوری نوشته رو خوند و پشت سرش وارد شد
همه جا تاریک بود و نور آبی و قرمز و یه نور سفید که راه رو گم نکنن وجود داشت
هیچکدوم هیچ حرفی نمیزدن و هر دو به علامت ها رسیدن
علامت اول: "کادو هاتون رو بی سر و صدا بزارید کنار درخت و دست به چیزی هم نزنید".. جیمین اول رفت و کادو هاشو گذاشت و بعد همونجا متوجه یه علامت دیگه شد
علامت دوم:" حالا لیوان مشروبتون رو بردارین و برید سمت اتاقی که چراغش روشنه".. اول جیمین لیوانش رو از سینی کنارش برداشت و رفت سراغ اتاق و به این فکر میکرد که جین و نامجون کجا هستن و چرا یونگی و هوسوک تا الان نیومدن ولی به هر حال وارد اتاق شد و تهیونگ هم پشت سرش وارد شد و هیچکس توی اتاق نبود و فقط چند تا بالشت و چند تا بازی توی اتاق بود
تهیونگ پوفی کشید و صداشو بالا برد
ته: نامجونا!! سوکجینا!! یکیتون بیایین من اینجا هیچکسو ندارم باهاش حرف بزنم
اینو به عمد گفت و یه جا یکم با فاصله از جیمین نشست و با عشوه مشروبشو بین دو انگشتش گرفته بود و قطره قطره ازش مینوشید
جیمین هم با خشم به این کاراش نگاه میکرد
جیمین: واقعا که خیلی بچه ای! با باب اسفنجی عزیزت خوابت برد؟؟! کوچولو
تهیونگ چشماشو به اطراف چرخوند و گفت
ته: چیزی گفتی؟ صداتو نمیشنوم
جیمین: میدونی تنفر چیه؟ ازت متنفرم
ته: نه! من مثل بعضیا ناتوانی حسی دارم
جیمین: خفه شو.. کی به تو حرف زدن یاد داده؟
ته: همونی که به تو یاد داده
جیمین لیوانشو محکم توی دستش فشرد، حقیقتش این بود که اصلا دلش نمیخواست با تهیونگ بد حرف بزنه ولی مجبورش کرده بود که لحنشو تند کنه
جیمین: فکر کردم گفتی اینجا خودت تنهایی پس چرا داری باهام حرف میزنی اوسکل
تهیونگ نیشخند بزرگی زد و دوباره کمی نوشید و جیمین هم فکر میکرد که دوباره چی بهش بگه که یهو در اتاق محکم بسته شد و صدای قفل کردنش اومد!!
هر دو شوکه به در نگاه کردن، تهیونگ لیوانش رو یه جا گذاشت و فوری سمت در رفت و دستیگره رو بالا پایین میکرد
ته: جییین.. نامجونااااا چرا درو میبندین؟؟؟
به در میکوبید و یکم ترسیده بود چون هیچ صدایی از بیرون اتاق نمیومد
ته: شما به این میگین عید دیدنی؟؟؟ نامجووونااا این بیشتر شبیه هالووینهههه.. من اینجا خودم تنهاااام
جیمین همینطور نگاهش میکرد و بعد بیخیال شد و روی یکی از بالشت ها نشست و شرابش رو مینوشید.
تهیونگ کلافه نگاهی بهش انداخت و نفس حرصی بیرون داد ولی هیچی نگفت، دوباره در رو کوبید که یهو متوجه یه کاغذ زیر پاش شد، خم شد و اونو برداشت، نوشته بود:
"شما از اتاق بیرون نمیایید و تا اون موقع باید راجب همدیگه حرفای مثبت بزنید و هرکس باعث لبخند بیشتری شد کادوش رو زودتر میگیره".. متعجب از این نوشته ابرو کج کرد و دوباره درو کوبید.
ته: این چه کوفتیههه؟؟ لعنت بهتون!!!
اینو گفتو دیگه میدونست کوبیدن در هیچ فایده ای نداره، لیوانش رو برداشت و رفت سمت جیمین و فقط کاغذ رو سمتش پرت کرد و نه نگاهش کرد و نه چیزی گفت، وقتی جیمین کاغذ رو گرفت تهیونگ رفت اونطرف روی یکی از بالشت ها نشست و با حرص مشروبشو مینوشید.
جیمین نگاهی به کاغذ انداخت و بعد از خوندنش نیشخند بزرگی روی لبش نقش بست و کاغذ رو اونطرف گذاشت.
جیمین: میخوایی حرف بزنی یا اینکه ساکت بمونی؟؟
تهیونگ روشو اونطرف کرد و هیچی نگفت، جیمین لبخندی زد و روی بالشت لم داد
جیمین: بزار ببینم چجوری باید حرف مثبت بزنم؟؟ چون من کادو هامو میخوام
تهیونگ همچنان در سکوت مینوشید و یجورایی منتظر حرفای جیمین بود
جیمین نشست رو به تهیونگ و واقعا میخواست انجامش بده بدون هیچ شک و تردیدی
جیمین: ببین!! میدونم باید لباستو بهت میدادم ولی یادم رفت، من واقعا بعدش هم یادم نبود که اونو پیداش کردم وگرنه بهت میگفتم که اونو پوشیدمش چون.. آخه.. یکم توش راحت بود
کمی سکوت کرد و منتظر بود تهیونگ جوابی بده اما هیچی نمیگفت و حتی نگاهش هم نمیکرد ولی جیمین حرفشو ادامه داد..
جیمین: خونه ام خیلی بهم ریخته ست و هفته ای یه بار ظرفا رو میشورم چون واقعا سرم شلوغه.. من مدیر مدرسه ام و کلی کاغذ و پرونده روی سرم ریخته، اینا دلیلی ان که باعث شده شبیه پاتریک تنبل و خنگ به نظر بیام.. اما نه اینکه ناراحت باشم اتفاقا خیلیم خوشحالم که تو منو پاتریک صدا میزنی چون واقعا شخصیتش رو دوست دارم..
اینارو گفت و سکوت کرد و همچنان تهیونگ حاضر نبود حتی بهش نگاه کنه..
جیمین کلافه دوباره نگاهی به کاغذ انداخت
جیمین: یعنی هنوز باعث لبخندت نشدم؟ صبر کن ببینم دیگه چی مونده!!
جیمین میخواست فکراشو بکنه تا مأموریتش رو خوب انجام بده نزدیک چندین دقیقه داشت فکر میکرد که یه چیز بهتر بگه تا مأموریتشو انجام بده که ناگهان صدای هق هقی رو ازش شنید و شوکه شد
جیمین: تهیونگا!
تهیونگ لیوان خالیشو روی زمین گذاشت و سرشو روی زانوش گذاشت و صدای گریه اش بلند شد..
تهیونگ از خودش و کاراش پشیمون شده بود، جوری که جیمین اینجوری اشتباهشو پذیرفت و اعترافش کرد و حتی دلیلش رو هم بهش گفت باعث شد راجب خودش حس بدی پیدا کنه!
جیمین ترسیده سمتش رفت و کمرش رو نوازش میکرد
جیمین: تهیونگا.. من چیز بدی گفتم؟؟
اصلا جوابشو نداد و یهو از جا بلند شد و سمت در رفت و میکوبیدش
ته: درو باز کنییین
منتظر باز شدن در ایستاد و اشکاشو پاک میکرد و جیمین بی قرار نگاهش میکرد و نمیدونست میخواد چیکار کنه!
در باز شد و بقیه که از پشت در همه چیو شنیده بودن هم شوکه بودن و هم خوشحال و از جلو در کنار رفتن..
تهیونگ کلید برق رو پیدا کرد و چراغ ها رو روشن کرد تا جلوی پاشو ببینه و رفت سراغ کادو ها و نشست و دنبال یچیزی میگشت..
جیمین از اتاق بیرون اومد و اول با دیدن یونگی و هوسوک شوکه شده بود و بعد نگاهشو به تهیونگ داد..
تهیونگ یکی از کادو ها رو برداشت و سمت جیمین قدم برداشت و مقابلش ایستاد، اروم نفس عمیقی کشید و کادو رو سمتش گرفت.
ته: بازش کن.
جیمین حیرت زده کادو رو ازش گرفت و یه نگاه به تهیونگ انداخت و کاغذ کادو رو زودی باز میکرد..
یونگی از اونور که توی این شرایط جدی نمیتونست نخنده زد زیر خنده و جین و هوسوک زدن به بازوش تا ساکت بشه و نامجون هم ازشون فیلم میگرفت و لبخند ملیحی زده بود.
جیمین کادو رو باز کرد و یه لباس گرم صورتی که عکس پاتریک روش بود رو دید و دهنش وا موند.
جیمین: پاترییییکککک!!! من خیلی دوسش دارممم.. ممنون تهیونگاااا
تهیونگ اشک های جا مونده ی روی صورتش رو پاک کرد
ته: ببخشید
قانع سر تکون داد و با مهربونی گفت
جیمین: میبخشمت
هردو لبخندی زدن و بعد همدیگه رو در آغوش گرفتن و بقیه هم به افتخار این آشتی براشون دست زدن..
هوسوک: یووهووووو
از بغل همدیگه که جدا شدن جین اومد جلو و وقتی بهشون رسید با هر دو دستش کوبید تو سر هر دوتاشون
جین: یه بار دیگه بفهمم دعوا کردین رفاقتمونو تعطیلش میکنم.. فهمیدییین؟؟
هر دوشون باهم جواب دادن.. "آررره"..
جین: تمام سورپرایزام بخاطر شما دو تا از بین رفته واسه چی؟ که شما سر یه لباس زیر دعواتون شده.. خدایا منو گاو کن از دست اینا..
جیمین و تهیونگ زدن زیر خنده
جین: زهرمااار!!
تهیونگ نگاهشو به یونگی و هوسوک داد و بهشون اشاره کرد
ته: شما برامون نقشه کشیده بودین؟؟
یونگی: آره دقیقا
بعد تهیونگ حواسشو به هارام داد که کنار هوسوک چسبیده بود و ماجرا رو نگاه میکرده و حیرت زده همدیگه رو نگاه کردن
ته: دختر خوشگله هوسووووککک
هارام: تهیونگ شی!!!
تهیونگ رفت سمتش و هارام رو توی بغلش گرفت
ته: بالاخره همدیگه رو دیدیم
نامجون: مگه چند وقت گذشته؟
یونگی با لحن نمایشی و غمگینی گفت
یونگی: قرن ها و سالها دوری.. آه که چه غم انگیز است
هوسوک با خنده ضربه ای بهش زد
هوسوک: چرا یهو شعر میگی!!
نامجون: فازش پرید یه جا دیگه
یونگی: خواستم فضا رو رمانتیک کنم
اونا از بغل همدیگه جدا شدن و بهم نگاه کردن
ته: بگو که دلت برام تنگ شده بود
هارام: دلم خیلی خیلی برات تنگ شده بود تهیونگ شی.. دبی قشنگ بووود؟؟؟
ته: نه به قشنگی توووو
تهیونگ ذوقی کرد و دوباره بغلش کرد، ایندفعه محکم تر از قبل
ته: منم دلم برات اندازه مورچه شده بود
هارام همینجوری که توی بغلش له میشد با ذوق خندید
جیمین: میگم.. پس بقیه ی کادو هام رو کی میگیرم؟
جین رفت و سینی ای که لیوان های شراب داخلش بود رو آورد و رفت داخل اتاق
جین: بیایین تا بهتون بگم چجوری باید کادو هاتون رو بگیرین!
سینی رو روی میز گذاشت و وقتی همه وارد اتاق شدن، به بازی ها اشاره کرد
جین: هر کی توی بازی ها برنده بشه میره کادوشو میگیره.
جیمین: چه جالب!
یونگی: خوشم میاد ترتیب همه چی رو دادید!
جین: اول بیایین بشینین یکم حرف بزنیم.
همگی لیوان شرابشون رو برداشتن و نشستن و هارام هم رفت بین تهیونگ و جیمین نشست و با ذوق نگاهشون میکرد.
جین لیوانش رو به دهنش رسوند و مینوشید اما حواسش به بقیه و بود به طرز خیلی عجیبی همه ساکت بودن!
لیوانش رو پایین آورد و با افتخار سری تکون داد
جین: آفرین آفرین..
جیمین: چیو آفرین؟؟
جین از جا بلند شد و همه حواسشون رو بهش دادن، رفت سمت دیوار رو به رو و یه بندی رو که به یه چیزی روی سقف آویزون بود و رو گرفت و پایین کشید و یه صفحه بزرگی پایین اومد که اسم تک تکشون به ردیف نوشته شده بود حتی اسم هارام
جین:عرضم به حضورتون که متأسفانه سخت میشه از دست بازی های امشب زنده برگردین خونه.
همه با هیجان واکنش نشون دادن.. "اووووو!!!"...
هارام رفت سمت تهیونگ و کنار گوشش حرف میزد
هارام: میخوایین بازی خطرناک انجام بدین؟
تهیونگ هم در گوشش لب زد
ته: نه خطرناک نیست فقط یکم سخته
هارام: یعنی من نباید بازی کنم؟
همه ساکت بودن و پچ پچ اون دو نفر میشنیدن
جین: هارام! توهم بازی هستی.. اینم اسمت که اینجاست.. هر کسی امتیاز بیشتری گرفت کادو هاشو زودتر میگیره
یونگی: خب تهش اگه امتیاز هم نگیریم کادو رو میگیریم
جین: میدونم! مهم بازیه
یونگی: میدونم
جین: حالا که میدونی..
اینو میگفت و میومد کنارشون و ادامه داد
جین: هر کی تک اورد بازی رو شروع میکنه.. سنگ کاغذ قیچی.
تا که اینو گفت همشون دستاشونو جلو اوردن و نامجون که تک آورده بود از جا بلند شد، هارام یه لحظه گیج شد و نفهمید یهو چیشد!
نامجون رفت سراغ کارت بازی ها که کلی بازی روش نوشته شده بود و شانسی برداشت و تا دست اخر همه اونو باید انجامش میدادن.
کارت رو که نگاه انداخت نوشته بود.." شنا رفتن".. کلافه غر زد
نامجون: جین! مگه من نگفتم اینو ننویس!!!
جین: چیه چی نوشته
نامجون: چرا باید تو شب عید شنا بریم اخه!
جین: خوبه که! عضلاتمون قوی میشه
هوسوک: نامجونا انجامش بده تموم بشه بره اشکال نداره
نامجون: شاید واسه من آسون باشه ولی واسه تو نیست
هوسوک: چرا؟
نامجون: تو و یونگی شنا کاپلی میرید
هوسوک: چییی؟؟
یونگی: شنا کاپلی چه کوفتیه؟
تهیونگ که فهمید منظورشون چیه زد زیر خنده
ته: یکیتون باید بخوابه رو زمین اون یکی روش شنا بزنه
هوسوک: اگه اینطوریه چرا خودتون نمیرید؟
با این حرف نامجون و جین نگاهی به همدیگه انداختن
یونگی: خببب تو که میخوایی عضلاتت قوی بشه برو جلو ببینم چیکار میکنی آقای سوکجین!
جین: اععع.. باششه!!
ته: هووو ایولللل ورلد وایدمون رو تشویقش کنین
جین از جا بلند شد و همینطور که نگاهش به نامجون بود خودشو اماده میکرد برای شنا زدن و بهش اشاره کرد
جین: نامجونا بخواب رو زمین
نامجون لبش رو گاز گرفت و رفت کارت ها رو سرجاش گذاشت، برگشت و اروم روی زمین دراز کشید
ته: اومای گاددد
جین و نامجون باهم لب زدن.. "زهرمار"..
هوسوک: موندم شما چجوری اینقدر باهم هماهنگین!
جیمین: منم سوالم همینه!
یونگی: ساکت شین ببینم ادامش چی میشه!
جین بی معطلی نوک پاهاشو روی زمین گذاشت و دستاشو کنار سر نامجون ستون کرد و توی چند ثانیه اول به چشم های همدیگه خیره بودن.
هوسوک یه خورده شرایط رو درک کرد، هارام یکم معذب بود و اونو کشوند پیش خودش و باهاش حرف میزد تا حواسش رو از این صحنه پرت کنه.
جین شروع کرد به شنا زدن و مدام به نامجون نزدیک میشد و دور میشد و حتی کاملا بهش میچسبید و جدا میشد
ته: او مای شت فکرشو نمیکردم اینقدر دیدنش جذاب باشه
نامجون که همینطور نزدیکی جین رو روی خودش میدید ناخواسته لبخندی زد و چشماشو بست تا فقط حسش کنه
یونگی: راستی نگفتیم چند تا باید بره
جین: تا الان هشت تا رفتم
جیمین: پونزده تا خوبه؟
ته: نه نه بیست تا
یونگی: بیست و پنج تا
جین: چه خبرههه
ته: اصن هر چی نامجون بگه
نامجون چشماشو باز کرد و به جین نگاه کرد، لبخند ملیحی زد و دستاشو دور گردنش پیچوند و گفت
نامجون: من به 30 تا 40 تا هم راضی ام
اینو که گفت همه پشماشون ریخت.." اووو نامجووونااا"..
جین اون وسط خنده اش گرفت و خودشو روی نامجون رها کرد
جین: غلط کردممم دوازده تا بیشتر نشد.
اینو گفتو یواشکی گونه ی نامجون رو بوسید و از روش بلند شد، ایستاد و دستشو برای بلند کردنش دراز کرد
ته: خب حالا بازی رو ادامه بدیم یا اینکه..
جین: اگه میخوایین بیایین.. ولی اگه نه که میریم یه بازی دیگه!
یونگی و هوسوک نگاهی بهمدیگه انداختن
یونگی: نه نه من که اصلا توانشو ندارم
هوسوک: منم همینطور.
جین: اوکی.. پس امتیاز این بازی فقط من و نامجون میگیریم.
یونگی: چیییی خیلی جر زنی
جین:*خنده شیشه پاک کنی* مشکل خودته
تهیونگ از جا پاشد و سمت کارت های شانس رفت
ته: حالا من بازی انتخاب میکنم.
کارت ها رو برداشت و هوسوک هم رفت سمتش تا ببینه چه کارتی رو برمیداره ولی تهیونگ کارت ها رو سمتش گرفت تا هوسوک یکی رو برداره.
هوسوک با ذوق یه کارتی رو برداشت و روشو خوند و به همه نشون داد
هوسوک: پانتومیم.
یونگی: خوبه! یه بازی درست و حسابی از توش در اومد!
هوسوک: دختر خوشگله ی منم میتونه بازی کنه.
اینو که گفت هارام حواسش رو بهشون داد
جین: حالا باید اول گروه بندی بشیم.. با سنگ کاغذ قیچی.
هوسوک: باشششه
اونا بعد از نیم ساعت سنگ کاغذ قیچی بازی کردن گروه رو مشخص کردن.. دو تا گروه دو نفره و یک گروه سه نفره که گروه اول: جین و تهیونگ، گروه دوم: یونگی و نامجون، گروه سوم: هوسوک و جیمین و هارام
جین: خب.. اسم گروه هاتون رو بگین بنویسم..
اسم گروه اول: تهجین
اسم گروه دوم: فرار مغز ها
اسم گروه سوم: لاولی کیوت
هوسوک: حالا چه گروهی اول بازی میکنه؟
نامجون: واسه اینم باید با سنگ کاغذ قیچی مشخص کنیم.
جیمین: وای نههه
برای هر سه گروه سر گروه ها که جین و یونگی و هوسوک بودن باهم سنگ کاغذ قیچی کردن و گروه فرار مغز ها اول گروه لاولی کیوت دوم و گروه تهجین سوم شد
یونگی رو به نامجون کرد
یونگی: خب حالا تو اول میری یا من برم؟
جیمین: نگین که واسه اینم سنگ کاغذ قیچی لازمه
نامجون: نه نه هر کی اول بره اوکیه..
یونگی: پس خودم میرم.
یونگی گوشیش رو باز کرد از همونجا کلمات شانسی ای رو اورد و برای بازی اماده شد
نامجون هم وسط نشست و هدفون به گوش اماده بود
یونگی: اماده.. یک.. دو.. سه..
اینو گفتو شروع کرد، اول عدد دو رو نشون داد
نامجون: دو کلمه ست!
تأیید کرد و بعد ادای مرغ رو در آورد
نامجون: مرغ؟
با خیال راحت تأیید کرد و رفت سراغ کلمه دوم و با دستاش بال بال میزد
نامجون: بال؟ پرواز؟ مرغی که پرواز میکنه؟ مرغ پرنده؟
یونگی: یسسس
نامجون با خوشحالی هدفون رو از گوشش برداشت
نامجون: این که چیزی نبود!!
اینو گفتو بعد با یونگی دستاشونو بهم کوبیدن
جین: اععع حالا مشخص میشه چه گروهی بیشتر امتیاز میگیره
نوبت گروه لاولی کیوت بود و هوسوک نگاهی به جیمین و دخترش انداخت
هوسوک: دخترم! تو میخوایی اول بری؟
هارام سرشو تکون داد و گفت نه
جیمین: پس خودم اول میرم
هوسوک و هارام وسط نشستن و همه با گوشی یونگی کلماتشون رو شانسی می اوردن
جیمین: این چند دقیقه برای حدس زدن وقت میده؟
یونگی: دو دقیقه
جیمین: اووکی!
جیمین با لبخندی به هارام نگاه انداخت و خودشو برای بازی اماده کرد.
جیمین: یک دو.. سه..
اینو گفتو شروع کرد، با دستاش یه چیزی رو بلند کردن و اونو روی سرش گذاشت
هوسوک: تاج؟
هارام: کلاه
جیمین به هوسوک اشاره کرد که درست گفته ولی اشاره کرد که بیشتر ادامه بده
هوسوک: تاج سلطنتی؟
هارام: پادشاه
جیمین حیرت زده به هارام اشاره کرد که گفت درسته و بعد رفت سراغ کلمه دوم، اول یه چیزی دستش بود و انگار یه دکمه ای رو میزد
هوسوک: کنترل؟
جیمین سر منفی تکون داد و اونو بهتر نشون میداد و جلوش میگرفت
هارام: چراغ قوه
حیرت زده اشاره کرد که درسته ولی باید ادامه میداد که به چی ربط داره
هوسوک: نور؟ تاریکی؟ شب؟
حیرت زده تأیید کردکه دوباره کلمه قبلی رو بگه
هوسوک: نور؟
تند تند اشاره کرد که نه
هوسوک: تاریکی؟
ایندفعه سر مثبت تکون داد و نشون میداد که جمله کامل رو بگن
هوسوک: پادشاه تاریکی؟
جیمین: آره آره
هوسوک با خوشحالی از جا بلند شد و همدیگه رو بغل کردن
هوسوک: یوهوووو
یونگی: لعنتی عجب کلمه ای!
جین با لبخندی براشون کف زد و از جا بلند شد
جین: خببب از سر راهم برید کنار گروه تهجین اومده وسط
تهیونگ هم رفت وسط نشست و هدفون رو روی گوشش گذاشت
ته: خب شروع کن من اماده ام
جین شروع کرد و عدد دو رو نشون داد
ته: دو کلمه ست
تأیید کرد و بعد انگار یه چیزی رو توی دستش گرفت و ادای خوردن در آورد
ته: غذا خوردن؟ ساندویچ؟
جین تند تند اشاره کرد که درست گفته
ته: ساندویچ!
جین رفت سراغ کلمه بعدی و بعد ادای مرغ در اورد، تهیونگ هم همون موقع با اطمینان داد زد
ته: ساندویچ مرغ.
جین: همینههههه
تهیونگ حیرت زده هدفون رو از گوشش در اورد و با جین ادا در میاوردن
جین: اینه قدرت تهجییین
نامجون از جا پاشد و هدفون رو برداشت
نامجون: خب خب خب برید کنار حالا نوبت ماست
هدفون رو داد به یونگی و خودش رفت تا بازی کنه
ته: ما الان از همه جلوییم
جین: بستگی به زمان بازیتون هم داره
یونگی هدفون رو روی گوشش گذاشت و رو به نامجون لب زد
یونگی: سرعتتو تند کن
نامجون سری تکون داد و با شمارش معکوس بازیشو شروع کرد، با یه دستش یه چیزی رو گرفته بود و اون یکی دستش رو تند تند تکون میداد و بالا پایین میپرید
یونگی: گیتار! گیتار الکتریکی
نامجون: آرررهههه
یونگی حیرت زده از جا بلند شد و رو به جین کرد
یونگی: یوهووو رقابت سخته آقای سوکجیییین
جین: اصلا اینکه چیزی نبود مال شما خیلی آسون و ساده بود
نامجون: مال شماهم همین بود
هوسوک: بچه ها بچه ها دخترم میخواد بازی کنه
اینو که گفت همه توجهشون رو به هارام دادن که اونجا حاضر ایستاده بود تا بازی کنه.. با دیدنش یونگی و نامجون سرجاشون نشستن و هوسوک و جیمین رفتن وسط تا بازیشو حدس بزنن
هارام یکم استرس داشت و اونجا با دیدنشون از اون زاویه حیرت زده اش کرده بود، گوشی پدرش رو برداشت و کلمه شانسی زد و با دقت اونو میخوند
یونگی: هر وقت اماده بودی روی اون دکمه فشار بده و بازیتو شروع کن
سری تکون داد و کمی بعد دکمه رو فشار داد و بعد توی فکر رفته بود که باید چیکار میکرد!
جیمین: هاراما بازی کن.
هارام یهویی نگاهشو به یونگی داد که داشت نگاهش میکرد و بعد یونگی بهش چشمکی زد و مشتش رو بالا اورد و اروم براش لب زد
یونگی: تو میتونی.
دختر خوشحال شد و بعد با انگیزه ای که پدرش بهش داده بود و بعد رو به هوسوک و جیمین شروع به بازی کرد.. اول روی زمین نشست با انگشتش یه چیز مستطیل شکل کشید و بعدش با دستش نشون داد که داره مینویسه
هوسوک: کتاب
جیمین: نویسندگی
هوسوک: مداد، خودکار، مداد رنگی، نقاشی
جیمین: مدرسه، داری مشقاتو مینویسی
هارام برای همه ی حدساشون سر منفی تکون داد و دوباره همون مستطیل رو کشید و حالا انگار که داشت چیزی رو ورق میزد و بعد دوباره ادای نوشتن رو دراورد
هوسوک: مطالعه کردن
جیمین: یادداشت برداری
هوسوک: یادداشت کردن
بازم سر منفی تکون داد و دوباره تلاش کرد ایندفعه اندازه ی همون چیز مستطیله رو نشون داد و اونو توی دستش گرفت ادای نوشتن در اورد
هوسوک: دفتره؟
جیمین: دفترچه؟
هارام با خوشحالی به حدس جیمین سر مثبت تکون داد
جیمین: دفترچه ست؟ دفترچه یادداشت؟
هوسوک: دفترچه ی.... دفترچه ی برنامه ریزی؟
بازم سر منفی تکون داد و ایندفعه با دفترچه خیالی ای که توی دستش بود بهش نگاه کرد و ادای فکر کردن در اورد و لبخندی زد و بعد با مداد خیالیش روش مینوشت
هوسوک: داری ریاضی حل میکنی
جیمین: داری خاطره مینویسی؟
هوسوک با جواب جیمین ایده ای به ذهنش رسید و زودی جواب داد
هوسوک: دفترچه خاطرات.. دفترچه خاطرات
ایندفعه رو سر مثبت تکون داد و با خوشحالی لب زد
هارام: درستهه
هوسوک و جیمین با خوشحالی رفتن و هارام رو بغل کردن
هوسوک: آفریییینننن
یونگی هم از اون ور براش دست میزد
یونگی: افرییین
حتی جین و تهیونگ و نامجون هم براش دست زدن
اونهم با خوشحالی خندید و حالا برای ادامه بازی انرژی گرفته بود
YOU ARE READING
سُپ بیبی/sope beby
Fanfictionبعد از ازدواج یونگی و هوسوک یه دختر کوچولو به خانواده اشون اضافه میشه که زندگیشون رو خیلی قشنگ کرده اما یه مسئله ی خیلی سختی برای دختر کوچولو پیش میاد اونم اینه که.."من چرا دو تا بابا دارم؟"..یعنی اگه اینو از بابا یونگی یا بابا هوسوکش میپرسید چه جوا...