به همراه بابا هوسوک وارد پذیرایی شدم
موچی ها رو جلوشون گذاشت و جیمین شی بدجور ذوق زده شده بود
جیمین: موووچی!!
هوسوک: خودم درست کردما
جیمین شی یه موچی توی دهنش گذاشت و یکی دیگه هم توی دستش گرفت و دهن پر حرف میزد.. "واقعا؟؟"..
به سمت تهیونگ رفتم و کنارش نشستم، من همین الان باید بدونم تهیونگ چه حسی داره نمیدونم چرا واقعا نمیدونم چرا اما تا وقتی یچیزی مسئله ی ذهنم باشه و تا جوابشو بدست نیارم آروم نمیشینم، من باید یجوری ازش بپرسم.
آروم سمت گوشش رفتم و زمزمه کردم..
هارام: تهیونگ شی میشه باهم حرف بزنیم...
سری تکون داد اما نفهمیدم جوابش مثبت بود یا منفی.. به دور و ورش نگاهی انداخت و بعد از سرجاش بلند شد، پس فکر کنم مثبت بوده! خوشحال از جام پاشدم و دنبالش رفتم و از پذیرایی خارج شدیم
ایستاد و نگام میکرد
تهیونگ: چیشده؟؟
هارام: میتونم ازت یچیزی بپرسم؟
تهیونگ: جواب کوتاه پاسخ لازمه یا نیاز به توضیح داره؟
هارام: فکر کنم به توضیح نیاز باشه
تهیونگ: اوکی! بیا بریم توی حیاط
توی حیاط روی پله ها نشسته بودیم و تهیونگ شی منتظر بود
تهیونگ: بپرس
با استرس نگاهش کردم و میترسیدم بیانش کنم اما اگه هم نمیپرسیدم دیگه نمیتونستم جوابشو بدست بیارم پس بالاخره لب باز کردم و با جرعت پرسیدم
هارام: قبلا وقتی کوچیکتر بودین حتی یه بار هم به جیمین علاقـ... منظورم اینه که ...
تهیونگ: ها؟؟
هارام: ببخشید تهیونگ شی میدونم دارم زیاده روی میکنم و اینا فوضولی ان اما من واقعا میخوام بدونم... از بابا هوسوک اینو پرسیدم اما حتی اونم نمیدونست.
لبخند محوی زد و سرشو پایین انداخت
تهیونگ: بیخیال! خودت میدونی که قرار نیست چیزی راجب احساسم بهت بگم...
هارام: باشه ولی حداقل بگو چه حسی به جیمین شی داری فقط همینو میخوام بدونم و دیگه هیچی نمیپرسم.
کمی به فکر فرو رفت و لب زد
تهیونگ: اوکی بهت میگم ولی قول بده همینجا فراموشش کنی و به کسی نگی...
هارام: باشه بهت قول میدم تهیونگ شی
خوشحال از اینکه قرار بود بهم از احساساتش بگه اما اون غمگین بود! ولی یهو روشو سمتم کرد و لبخندی زد
تهیونگ: اینارو میخوام فقط به تو بگم و خودمم میخوام بعد از گفتنش فراموشش کنم چون دیگه بهش نیازی ندارم
هارام: پس میشه زودتر بگی.. دارم از کنجکاوی میمیرم
لبخند صدا داری زد و به رو به روش خیره بود
تهیونگ: من... تا حالا دو بار... شکست عشقی خوردم
متعجب بهش خیره بودم تا ادامه ی حرفشو بزنه
تهیونگ: همین دیگه!
هارام: چی؟ نمیخوایی بگی اونا کیا بودن؟
تهیونگ: بگم که چی بشه!!
هارام: یعنی اونا بهت علاقه نداشتن؟
تهیونگ: راستش اصلا بهشون اعتراف نکردم که بدونم دوستم داشتن یا نه!
هارام: چرا؟؟ حتی عشقتو هم توی دلت نگه می داشتی!!
تهیونگ: راستش فقط میتونم نفر آخر رو بهت بگم که اون جیمین بود
با شنیدنش دهنم وا موند مطمئن بودم که تهیونگ شی از جیمین شی خوشش اومده بوده
هارام: میدونستم!!... پس اون بخاطر اینکه نمیتونسته هیچ حسی بهت داشته باشه بهت نه گفته؟
تهیونگ: دقیقا! اما بهش حق میدم چون این به نفع هر دومون بود و دیگه هیچکدوم برام مهم نیستن
تهیونگ: ولی تو حتما مواظب جونکوک باش و عاشق همدیگه باشین.. باااشه؟؟
هارام: باشه
خندیدم،کمی بعد جدی رو بهش کردم
هارام: تهیونگ شی! نمیتونم اینو نگم ولی.. عشق اولت کی بوده؟
نفس عمیقی کشید و لبخندی از ته دلش زد
تهیونگ: مهم نیست.. هیچکس اینارو نمیدونه پس توهم نیاز نیست بدونی ولی...
اینو گفتو به فکر فرو رفت
هارام: ولی چی؟
همینطور که غرق فکرش بود صحبت میکرد
تهیونگ: یچیزی هست که میخواستم با اومدنم به اینجا بهتون بگم.. چیزی که بالاخره بدستش آوردم.. چیزی که با بودنش دیگه اون دو تا شکست عشقی ها رو فراموش کردم.
با ذوق نگاش کردم "اون چیه؟؟" نکنه بازم عاشق شده؟
مچ دستمو گرفت و گفت "پاشو بریم داخل تا اینو بهتون بگم" از جاش بلند شد و من رو هم وادار به پاشدن کرد.
به سرعت به داخل رفتیم. وارد پذیرایی شدیم و سرجای قبلمون نشستیم. چند دقیقه ای گذشت، اونا مشغول حرف زدن بودن اما تهیونگ شی هنوز هیچی نمیگفت.. سمت گوشش رفتم "پس کی قراره بگی؟" سمت گوشم اومد
"منتظر یه وقت مناسبم برای گفتنش".. یهو با صدای بابا یونگی به خودمون اومدیم
یونگی: شما دو تا چه خبره بینتون؟؟
از فرصت استفاده کردم و با هیجان لب زد" بابا! تهیونگ شی میخواد یه چیز مهمی رو بهتون بگه.. " اینو که گفتم همه بهش خیره شدند. تهیونگ شی که انگار خودشو به اون راه زده بود ابرویی بالا انداخت و متعجب نگاشون کرد
تهیونگ: چیه؟؟ چرا اینجوری نگام میکنین؟
هوسوک: بگو دیگه.. حرفتو بزن
سری به نشونه نه تکون داد " الان آمادگی گفتنشو ندارم"
یونگی: مگه آمادگی هم میخواد؟ حرفتو بزن دیگه..
انگار از گفتنش خجالت میکشید.. یعنی چی میتونست باشه که اینطور خجالت زدش کرده بود؟!
تهیونگ: خب راستش... من میخواستم فقط...
جیمین: فقط چی؟ بگو دیگه..
تهیونگ: من... براتون تعریف میکنم خودتون بفهمید میخوام چیو بهتون بفهمونم.
"فلش بک تهیونگ"
امروز خیر سرم زودتر رسیدم فرودگاه و آماده میشدم برای پرواز که گفتن لغو شده! پرواز بعدی هم برای شیش ساعت دیگه ست، پس تا اون موقع کارای عقب موندمو انجام دادم ولی چهار ساعت وقت اضافه آوردم.. حالا توی این چهار ساعت وقت داشتم یه استراحتی بکنم و چیزی بخورم.
قهوه ای گرفتم و توی سالن انتظار فرودگاه قدم میزدم، سالن خلوت بود، چشمم به پسری افتاد که در حال نقاشی کشیدن توی دفترش بود.. یادم میاد چندین باره که اونو همینجا دیدمش و درحال نقاشی بود یا اینکه مینوشت.. درست بود، بنظر اون یه نقاش حرفه ای باشه چون هر وقت که میدیدمش با تمام وسایلا و مداداش بود و همیشه هم توی همین ردیف صندلی میشینه.
دلم میخواست باهاش هم صحبت میشدم و اگه اجازه میداد نقاشیاشو ببینم، پس رفتم کنارش و قهوه به دست نشستم روی صندلی و بهش نگاه کردم.. سخت مشغول کشیدن بود و چند لحظه ای بعد سرشو از برگه بالا آورد و بهم خیره شد.. جوری بهم خیره شده بود که انگار یه چیز خیلی عجیبی رو دیده باشه.. متعجب به صورتم دست زدم
تهیونگ: چیزی شده؟؟
لبخندی زد و سری تکون داد، طرحی رو که مشغول کشیدنش بود رو ورق زد و به یه برگه خالی رفت و سریع مشغول نقاشی دیگه ای شد.. سرمو کمی کج کردم و بهش نگاه کردم نمیدونستم چیکار کنم و اصلا چطور میتونستم باهاش حرف بزنم؟! توی همین فکرا بودم که چند لحظه ای سرسری نگام میکرد و باز مشغول کشیدن میشد.
تهیونگ: چیزی لازم داری؟
لبخندی زد و سرشو به نشونه نه تکون داد، کمی بعد مدادشو کنار گذاشت و به طرحش نگاه میکرد نمیدونستم چی داره میکشه و دلم میخواست بدونم اما نگاهی نکردم شاید نخواد که کسی ببینه!
نفسی کشید و با لبخندی بهم نگاه کرد! دفترشو سمتم گرفت و طرحشو نشونم داد، با دیدن چیزی که کشیده بود به شدت شوکه شدم.. اون.. صورت منو طراحی کرده بود! اونقدر بی نقص و قشنگ بود که اصلا باورم نمیشد اونو همین الان توی همین زمان خیلیی کم اونو کشیده باشه!!
اونقدر ذوق زده شده بودم که نمیدونستم چطور ازش تشکر کنم و زیبایی کارشو بهش بگم
تهیونگ: تو... چطور تونستی اینقدر زود منو به این بی نقصی بکشی؟؟
لبخندی زد و برگه دفترشو کند و گوشه های همون برگه در حال نوشتن چیزی بود «تو خیلی زیبایی...» وسط نوشتن سرشو بالا آورد و بهم خیره شد بنظر اسممو میخواست
"تهیونگ.. کیم تهیونگ هستم" سری تکون داد و اسممو نوشت و برگه رو به دستم داد خیلی ذوق زده بودم و با لبخندی نگاش کردم، دستمو به سمت موهاش بردم و از جلوی چشمش دور کردم
تهیونگ: تو خیلی فوقالعاده ای
"پایان فلش بک"
یونگی دست به سینه شد و به مبل تکیه داد
یونگی: فهمیدم قضیه چیه..
جیمین: پس چرا من نفهمیدم؟
هوسوک از جاش بلند شد، رفت پیش تهیونگ و خودشو پیشش جا کرد
هوسوک: پسر گلمون عاشق شده!
یونگی: کوووفت!
دختر از جا پرید و رو به تهیونگ ایستاد
هارام: تهیونگ شییی!! من الان کلی سوال ازت دارمممم
یونگی: شروع شد!!!
از بغل هوسوک بیرون اومد و به دختر خیره شد
هارام: تهیونگ شی! اون کسی که راجبش گفتی واقعا نمیتونه حرف بزنه؟
تهیونگ سری به نشونه نه تکون داد "نه نمیتونه" جیمین به جلو خم شد
جیمین: برام عجیبه واقعا! اون لاله.. ولی تو چطوری عاشقش شدی؟
کمی شونه ی تهیونگ رو فشرد
هوسوک: مهم نیست اون فرد چه مشکلاتی داشته باشه.. عشق بالاخره کار خودشو میکنه..
تهیونگ با تشکر از هوسوک بهش لبخندی زد
یونگی: اینا اوکی..یعنی تو از اینکه حتی صداشو هم نشنیدی و مجبوره باهات تو کاغذ حرف بزنه اذیت نمیشی؟
تهیونگ شونه ای بالا انداخت
تهیونگ: راستش من حتی به این مسئله فکر هم نکرده بودم
اصلا برام مهم نیست چه مشکلی داره اصلا برام مهم نیست قراره چطوری باهام حرف بزنه.. من واقعا دوسش دارم.
اونا با حس جدیدی که برای دوستشون اتفاق افتاده بود لبخندی زدن..
یونگی: اونم دوستت داره؟؟.
با لبخندی که تا بنا گوشش باز بود سری تکون داد "آره!"
جیمین: الان پسره کجاست؟
تهیونگ: دیگه وارد مسائل شخصی نشید..
جیمین: تهیونگا.. میشه اون پسر رو ببینم!؟
با این حرفش خونه در سکوت قرار گرفت
تهیونگ: نه نمیشه
جیمین: چرا؟؟
تهیونگ: من هنوز راجب شما بهش چیزی نگفتم ممکنه سوءتفاهمی براش پیش بیاد..
YOU ARE READING
سُپ بیبی/sope beby
Fanfictionبعد از ازدواج یونگی و هوسوک یه دختر کوچولو به خانواده اشون اضافه میشه که زندگیشون رو خیلی قشنگ کرده اما یه مسئله ی خیلی سختی برای دختر کوچولو پیش میاد اونم اینه که.."من چرا دو تا بابا دارم؟"..یعنی اگه اینو از بابا یونگی یا بابا هوسوکش میپرسید چه جوا...