part 17 👀

90 10 19
                                    

اتوبوس به یه ایستگاه رسید
جونکوک و هارام همون لحظه دستای همو گرفتن فوری از مردم رد شدن و رسیدن پایین و پشت سرشون هم یونگی و هوسوک اومدن پایین
اونا به سرعت از یونگی و هوسوک رد شدن و میرفتن سمت مرکز خرید
ولی یونگی و هوسوک خیلی عادی قدم میزدن تا برسن
یونگی: مواظب خودتون باشید
باهمدیگه وارد مرکز خرید شدن انگار که اونجا یه دنیای دیگه ای بود
اول اطراف رو نگاه کردن تا بفهمن هارام و جونکوک کجا رفتن که اونارو جلوشون دیدن، داشتن وارد یه عروسک فروشی میشدن
یونگی: این دختر الان دو تا عروسک بزرگ میخره میاره تو خونه
هوسوک: اصلا بزار بخره
یونگی: اصلا من چیکارش دارم
اونا هم رفتن توی اون عروسک فروشی و فقط نگاه میکردن و خرید کردن اون دو تا رو نظاره میکردن
جونکوک بهشون نگاه کرد و یه نیشخند زد، یه عروسک گربه ای برداشت و جلوی صورت یونگی تکونش داد
کوک: شما هم عروسک میخوایین؟ میووو
یونگی دستاشو بالا اورد و شکل پنجه های گربه در اورد و گفت
یونگی: نه من خودتو میخوام
جونکوک خندید و عروسک رو سر جاش گذاشت
هوسوک تند تند به شونه یونگی ضربه زد
هوسوک: یونگیااا ببین اینو چه خوشگلللههه
یونگی: من واست عروسک نمیخرما
هوسوک: عا.. راست میگی بریم اخر سر بیا واسم بخر
اینو به عمد بلند گفت و دست یونگی رو گرفت و از اونجا رفتن بیرون
هارام و جونکوک متعجب نگاشون کردن و بعد واسه خودشون دو تا عروسک کوچیک خریدن که باهم ست بودن و اومدن بیرون
کوک: یعنی کجا رفتن؟؟
هارام: اینجا خیلی بزرگه حتما یه جای دیگه رو پیدا کردن
یکم بین مغازه ها قدم میزدن و نگاه میکردن که یهو یه صدایی از پشت سرشون اومد
هوسوک: بووق بوووق برید کنااار
سرشونو برگردوندن که دیدن اونا دوتایی روی یه ماشین  حیوونی به شکل کوروکودیل نشسته بودن و هوسوک پشت فرمونش بود و یونگی هم پشت سرش
دختر با شوک گفت
هارام: باباااا!!!
یونگی: برو هوسوک هییی بروووو
هوسوک: گودبااای
گاز رو فشار داد و ازشون رد شد و یونگی هم واسشون دست تکون داد
یونگی: بای بای آرزوی موفقیت دارم براتون
جونکوک دهنش وا مونده بود و نگاشون میکرد
کوک: فکر کنم تا الان یک هیچ عقبیم
هارام: نه خیرم یک یکیم.. بدو بریم این ماشینارو پیدا کنیم
اینو گفت و دوید و جونکوک دنبالش کرد
کوک: اینجوری تقلبی حساب نمیشه؟ اول اونا انجام دادن
هارام: نمیدونم ولی منم میخوام از اینا سوار بشم
کوک: راستش منم همینطور
هارام و جونکوک رفتن و رفتن تا بالاخره این ماشینا رو پیدا کردن و یه ماشین زرافه ای کاپلی انتخاب کردن و جونکوک پشت فرمونش نشست و هارام کنار دستش نشست
جونکوک پاشو روی پدال گاز گذاشت و توی مرکز خرید رانندگی میکرد ولی یکم خجالت میکشید
کوک: باباهات واقعا خیلی بهتر از ما میتونن خوش بگذرونن من که ازشون کوچیکترم اینجا خجالت میکشم
دختر با لبخندی نگاش کرد
هارام: میدونی رازشون چیه؟
کوک: چیه؟
هارام: باباهام کلا توی دنیای خودشونن
جونکوک قانع سر تکون داد
کوک: راست میگی واقعا منطقیه
خندید و گفت
هارام: یکم دیگه برون بعدش نوبت من
کوک: باشه.

سُپ بیبی/sope bebyWhere stories live. Discover now