هر سه توی رستوران نشستن و غذاشونو سفارش دادن و مشغول خوردن شدن.. توی رستوران به جز خودشون هیچ مشتری دیگه ای نبود.
هوای بیرون به شدت سرد بود و داخل رستوران با باد بخاری گرم شده بود.
هوسوک: اگه برف اومد باید سریع برگردیم خونه.
هارام: چرا؟
هوسوک: چون جاده ها با برف پوشونده میشه و سخت میشه با ماشین حرکت کرد.
هارام: به این دلیل دقت نکرده بودم!
یونگی: دفعه دیگه بیشتر دقت کن.
هارام: باشه.
اینو گفت و در سکوت مشغول خوردن شدن و صدای تلویزیون توی رستوران به گوششون میخورد..' این هفته تا سه هفته ی آینده قرار است شاهد بارش برف شدیدی باشیم و همینطور اعلام میکنم مدارس هم به همین دلیل رسماً تعطیل خواهد شد'.. دختر با شنیدن این خبر شوکه به پدراش نگاه کرد و میخواست مطمئن بشه که درست شنیده
هوسوک: منم باید توی این چند هفته مطب رو ببندم.
یونگی: چه خووووب!
هارام: بابا! یعنی چی که مدرسه ها تعطیله؟ من میخوام برم مدرسهههه!
یونگی: آره بیبی! همه زیر پتو خوابیدن تو زیر برفا برو مدرسه.
هارام: آخه.. چرا؟؟ من میخوام برم مدرسه میخوام برم پیش عمو موچی و جونکوک!!
هوسوک: اشکال نداره ما میتونیم بهشون زنگ بزنیم.
هارام: نه خیر من میخوام برم مدرسه!!
هوسوک: مدرسه تعطیله حتی عمو موچی و جونکوک هم توی خونه میمونن و بیرون نمیان.
دختر با حرص نفسی بیرون داد و غذاشو تند تند خورد و تمومش کرد.
اونا از رستوران بیرون اومدن و هر سه به سمت ماشین میرفتن که یونگی یه چیزی یادش افتاد.
یونگی: راستی!! یادم نبود ما اصلا از اینجا عکس نگرفتیم.
اینو گفتو فوری گوشیش رو از جیبش بیرون آورد
یونگی: بیایین حداقل همینجا باهم عکس بگیریم.
اونا پشتشونو رو به جنگل کردن، هوسوک دخترشو گرفت و اونو بغل کرد تا توی کادر عکسشون بیوفته.
یونگی گوشیشو رو به سلفی گرفت و اول رکورد ویدیو رو زد و از خودشون فیلم میگرفت و جنگل رو خوب و کامل نشون داد..
یونگی: این همون جنگلیه که توش گم شدیم و حالا اونم مثل ما بزرگ شده!
اینو گفتو بعد برای عکس گرفتن ژست گرفتن و یونگی از خودشون عکس گرفت، در همون حین که عکس میگرفت ناگهان یه دونه ی سفیدی روی بینی هارام افتاد
دختر حیرت زده سعی داشت با چشماش نوک بینی اش رو ببینه
هارام: بابا بابااا برفففف
هوسوک: کو کجاست؟
هارام: روی دماغم.
اینو که گفت ناگهان اوناهم شاهد باریدن کلی دونه های برف شدن..
هوسوک: واو! فکر کنم اولین دونه ی برف روی دماغ هارام افتاد!!صبح روز بعد مدرسه ها تعطیل بود و هوسوک هم کارش رو تعطیل کرده بود.
هارام از خواب بیدار شد و با موهای بهم ریخته از اتاقش بیرون زد و رفت توی آشپزخونه تا کنار پدراش صبونه بخوره.
هوسوک: صبح بخیر خانم شاخ دار..
هنوز خواب از سرش نپریده بود با تعجب نگاهش کرد
هارام: ها؟؟
هوسوک: خودتو توی آینه دیدی؟
یونگی: برو آب صورتتو بزن و توی آینه خودتو نگاه کن تا بفهمی.
دختر کنجکاو از این حرفا فوری از صندلی پایین اومد و رفت توی دستشویی و با دیدن قیافه و موهاش خنده اش گرفت و اب صورتشو زد و برگشت..
هارام: من دو تا شاخ در آوردم یو هاهاها
هوسوک: آره خیلی ترسناک شدی.
یونگی: یوهاهاها
خندیدن و صبونه اشونو می خوردن، دختر هنوزم موهاش همون شکلی بود و یونگی نمیتونست جلوی خنده اشو بگیره و بهش نخنده..
یونگی: بعد خودم موهاتو شونه میکنم.
هارام: نه بابا هوسوک میخواد شونه کنه
یونگی: ایندفعه من شونه میکنم
هارام: نه نمیخوام
یونگی: آخه چرا؟
هوسوک: من میدونم چرا! چون بلد نیستی
یونگی: من بلد نیستممم؟؟
هوسوک: موهای بچه باید با لطافت و نرررم شونه بشه
یونگی: خب اینکه کاری نداره!
اونا صبونه اشون رو خوردن و بچه رو آوردن توی اتاق خودشون
یونگی جلوی آینه میخواست موهای دخترش رو شونه کنه..
هوسوک: قبلا موهاش کوتاه تر بود اما الان بلند تر شده و حساس تر شده باید حواست باششه..
یونگی: باشششه اول نرم کننده رو بده بزنم به موهاش
هوسوک نرم کننده رو برداشت و سمتش پرت کرد و یونگی گرفتش و همینطوری که به موهاش میکشید حرف میزد
یونگی: فکر کردی من هیچی بلد نیستم! خیلی خوب بلدم از موهای بچه مراقبت کنم..
نرم کننده رو گذاشت و حالا شونه رو برداشت و فوری توی موهاش فرو کرد و کشید
هارام: آخخخخخ
یونگی: بیخیال من که هنوز کاری نکردم!
هوسوک سر تأسفی تکون داد و یونگی رو کنار زد و شونه رو ازش گرفت.. " به من نگاه کن یاد بگیر! ".. هوسوک اینو گفتو یکی از دستاشو زیر موهاش گرفت و با اون یکی دستش شونه رو گرفت و از پایینِ موهاش خیلی اروم شونه میکرد .." اول باید گره ی موهاش باز بشن.. وقتی گره ها باز شد حالا از بالای سر شروع میکنی و اینم یادت باشه موهاش حساسن باید خیلی لطیف اینکارو بکنی..".. هوسوک اینارو میگفت و همشو خوب انجام میداد.. " خب.. موهای پشتش صاف شونه کردیم حالا میرسه به موهای جلو".. اینو گفتو صندلی رو چرخوند و رسید به چتری های روی پیشونیش
یونگی: اینارو هم لطیییییف شونه میکنیییم
هوسوک: لطیف شونه نکنیم هم مهم نیست چون موهای جلو اونقدرا گره نداره.
یونگی: خب بعدش!!
هوسوک موهای جلوشو هم شونه کرد و رو به یونگی کرد
هوسوک: هیچی دیگه.. تموم شد.
هارام: نه تموم نشه.. من میخوام موهام رو ببافید
یونگی: اینو دیگه بلدمممم
هوسوک: من یادم رفته
یونگی: هع هع حالا بیا اینو من نشونت بدم
اینو گفتو صندلی رو چرخوند و کنار صندلی زانو زد
یونگی: یکی میخوایی یا دو تا؟
هارام: دو تا.
قبول کرد و حالا رو به هوسوک ابرو بالا انداخت و گفت
یونگی: خب حالا تو به من نگاه کن یاد بگیر
هوسوک: من بلدم فقط یادم رفته
یونگی: باشه باشه.. هیچی نگو گوش کن.. اول..
هوسوک: موهاشو دو طرفه میکنیم یکیشو من میبافم یکیشو تو.
اینکارو کردن و حالا یونگی یاد میداد.. " موها رو به سه قسمت مساوی تقسیم میکنیم و میگیریمش"..
هوسوک: یادم اومد یادم اومد خیلی آسونه
یونگی: میگم بزار من بهت بگممم
هوسوک: باشه اصلا یادم رفت.. بگو
یونگی: تیکه سمت راست رو میزاریم روی تیکه وسط حالا اون تیکه سمت چپی رو میزاریم روی اون تیکه و همین روند ادامه پیدا میکنه تا اخر
هوسوک: با تشکر از توضیح فوق العاده تخصصی تون!
یونگی: درست گفتم دیگه!
هوسوک: اره حالا ببینم کی بهتر انجام میده!
هوسوک اینو گفتو هر دو شروع کردن به بافتن و وقتی تموم شد آخر موهاشو با کش مو بستن.
هارام: تموم شد؟
یونگی: آره ولی فکر میکنم کار بابا هوسوکت بهتره
دختر با خوشحالی از روی صندلی پایین پرید و به موهاش دست زد و از توی آینه نگاهشون میکرد
هارام: هر دو تاشون خوشگلههه
اینو گفتو بالای سر بابا یونگیش ایستاد و به معنی دلداری روی شونه هاش ضربه زد.. " بابا کارت خیلی خوب بود "
یونگی: شوخی میکنی؟
هارام: نه واقعنی گفتم.
هر دو لبخند رضایتی بهش زدن.
ESTÁS LEYENDO
سُپ بیبی/sope beby
Fanficبعد از ازدواج یونگی و هوسوک یه دختر کوچولو به خانواده اشون اضافه میشه که زندگیشون رو خیلی قشنگ کرده اما یه مسئله ی خیلی سختی برای دختر کوچولو پیش میاد اونم اینه که.."من چرا دو تا بابا دارم؟"..یعنی اگه اینو از بابا یونگی یا بابا هوسوکش میپرسید چه جوا...