هوسوک ایستاده بود و گوشیش دستش بود و دخترش کنارش بپر بپر میکرد
هارام: جونکوک جونکوک جونکوک
هوسوک: صبر کن جواب بدههه
هارام: پس کی جواب میده؟
هوسوک گوشی رو داد دستش.. " بیا، برو یه جا بشین تا جونکوک جواب بده ".. با خوشحالی گوشی رو از پدرش گرفت و دنبال یه جایی میگشت تا بشینه و بالاخره رفت اون طرف تخت.. پایین نشست و منتظر به صفحه گوشی خیره شده بود
هارام: لطفا لطفا جواب بده..
اینو که گفت یهو تماس وصل شد و مامان جونکوک توی تصویر بود
_سلام هارام
هارام: سلامممم جونکوک کجاسسست؟
_صبر کن الان گوشیو بهش میدم.
اینو گفتو صدای باز شدن در اتاق میومد
_جونکوک؟؟ تو هنوز خوابیدی؟؟؟ بیا دوستت بهت زنگ زده.
و صدای خواب آلود جونکوک میومد
کوک: ها؟؟ دوستم کیه؟
گوشی به دست جونکوک رسید و تصویرش نمایان شد که داشت چشماشو میمالوند، وقتی هارام رو دید خشکش زد
هارام: جونکوووکککک سلاااممم
کوک: هارامااااا
یهو گوشی از دست کوک افتاد و دستپاچه اونو برداشت و سمت میزش رفت و اونو اونجا تکیه داد و خودش روی صندلی نشست.
هارام: کوک! تو خواب بودی؟
کوک: آره من بعد از ظهر یهویی خوابم برد.
اینو گفتو دوباره دستی به چشماش میزد تا خواب از سرش بپره..
کوک: تو واقعا خودتی؟؟ شما کجایین؟؟
هارام: آرره ما اومدیم مسافرت الان با گوشی بابا هوسوک بهت زنگ زدم.
کوک: راست میگی؟؟ چه باحااال منم از وقتی مدرسه تعطیل شده همش میخوابم.
هارام: بنظرت کی مدرسه ها باز میشه؟
کوک: مامانم گفت بعد از عید باز میشه یا شاید هم بیشتر
هارام: واقعنی؟؟ ای کاش زودتر باز بشه.
کوک: اوهوم..هارام به دستام نگاه کن.
اینو گفتو پشت دستشو نشون داد که قرمز شده بود
هارام: وای! چرا دستات قرمزه؟
کوک خندید و گفت
کوک: من کللل روز بوکس کار میکنم اونقدر ضربه زدم که مامانم دیگه اجازه نمیده دست بهش بزنم.
دختر دستشو جلو دهنش گرفته بود و هنوز توی شوک بود و جونکوک هم نیشخندی روی لبش بود
هارام: مامانت راست میگه دیگه اینقدر بوکس کار نکن
جونکوک دستاشو روی میز گذاشت و سرشو روی ساق دستاش تکیه داد..
کوک: اووهووم ولی دیگه نمیدونم باید چیکار کنم، اون روز میخواستم توی آشپزی به مامانم کمک کنم دستمو با چاقو بریدم.
هارام دوباره شوکه دستشو جلو دهنش گذاشت
هارام: واااییی کوووک! دستات سالمه؟؟
کوک: آره خیلیم سالمن هنوزم برای خرابکاری هام جون دارن.
دختر چیزی رو یادش اومد و فوری از چمدونش که همونجا کنارش بود دفتر نقاشیشو برداشت و بازش میکرد
هارام: راستییی کووک میخوام یه نقاشی واقعی نشونت بدم.
اینو گفتو صفحه ای که جیمین نقاشی کشیده بود رو اورد و نشونش داد، گوشی رو یه جا تکیه داد و تا بهتر نشونش بده
هارام: حدس بزن کی اینو کشیده
کوک: واااووو.. این تویی؟؟ بابات کشیده؟؟
هارام: اره آره خودمم، بابام نکشیده.. عمو... آقای مدیر کشیده
کوک: آقای پارک؟؟ اون تورو کشیده؟
دفتر رو کنار زد و براش سر تکون داد
هارام: آررره خیلی خوشگل کشیده بود مگه نهه
کوک شونه بالا انداخت و اروم جواب داد
کوک: آره.. آقای پارک خیلی باهات صمیمیه؟
هارام: آره بهت گفته بودم که اون دوست بابامه
کوک: آها.
جونکوک دیگه چیزی نمیگفت و به دور و ورش نگاه میکرد
هارام: من بهش میگم عمو موچی..
کوک: اوهوم.
هارام: تو موچی دوست داری؟
کوک: نه ازش متنفرم
هارام: چی؟ موچی دوست نداری؟ یا بازم داری لج میکنی
جونکوک هیچ جوابی نداد و به هارام نگاه میکرد، کمی بعد صاف نشست و بحث رو عوض کرد
کوک: هارام میخوایی برات آهنگ بخونم؟
هارام: آهنگ بخونی؟
کوک: وقتی حوصلم سر میره، میرم توی اشپزخونه با قاشق به قابلمه ها میزنم و آهنگ میخونم، بعدشم مامانم از اشپزخونه بیرونم میکنه.
خندید و کوک هم همراهش خندید
هارام: الان میتونی بخونی؟
کوک: اره بگو تا بخونم، شاد، غمگین، عاشقانه و اخریش هم چرت و پرت، اخری رو توش حرفه ای ام.
دختر خندید و کمی فکر کرد و جواب داد
هارام: عاشقانه و چرت و پرت باهم بخون.
کوک: باشهه انتخاب خوبی بود پس آمادههه یک، دو سه..
اینو گفتو دستشو اروم به میز میکوبید و یه خودکار هم برداشت و اونم میکوبید به میز و بدون ریتم خاصی شروع کرد به خوندن
کوک: مهتاب اومده بالا
حالا که امروزم به سر رسید
تو داری تو وجودم پخش میشی.
حتی نمیتونم نفس بکشم
تو کسی هستی که خیلی چیزا نشونم دادی
بیا امروز با لذت و باهم دیگه بگذرونیمش
میخوام باور کنم، باور کنم.
اینم یه آهنگ عاشقانه ی چرت و پرت برای دوست من هارام
هارام: واااوو آفریییننن
کوک: نه نه صبر کن هنوز مونده.. ادامه اش اینه.. میخوام باور کنم که.. دوست دارم.
اینو با یه ریتم خوند و بهش قلب نشون داد و هارام براش دست زد.
هارام: آفرییین کوووک خیلی خوب خوندی.
کوک هم خندید و براش سر خم کرد و تشکر کرد
یونگی و هوسوک اون طرف خونه نشسته بودن و ناخواسته صداشونو میشنیدن و یونگی لگدی به هوسوک زد
یونگی: میشنوی چجوری آهنگ عاشقونه براش میخونه؟
هوسوک: چیه به بچه هشت ساله حسودی میکنی؟
یونگی طلبکارانه نگاش کرد
یونگی: تو یه بار برام اهنگ عاشقانه خوندی؟
هوسوک: چییی؟؟
یونگی کلافه سری تکون داد و سرشو تو گوشیش کرد
یونگی: هعی هوسوکا! من دیگه باهات هیچ حرفی ندارم.
نیم ساعت بعد هارام گوشی رو به هوسوک پس داد
هوسوک: با جونکوک حرف زدی؟
هارام: آررره اونقدر حرف زدم که خستم شد میخوام بخوابم، جونکوک هم گفت دوباره میخواد بخوابه.
یونگی: اره باهم بخوابین خواب همدیگه رو ببینین بعد اونجا هم بهش بگو برات آهنگ عاشقونه بخونه بعدش دست همو بگیرین..
وسط حرفاش هوسوک با دستش محکم زد بهش
هوسوک: بس کن دیگه!!
هارام: اگه الان بخوابم میرم تو خواب جونکوک؟؟؟
یونگی: آره.
هارام: واقعنییی؟؟؟ آخ جووون.. من رفتم بخوابممم.
اینو گفتو دوید به سمت تخت و پتو رو روی خودش گذاشت
هوسوک نگاه بدی بهش انداخت
هوسوک: این چرت و پرتا چیه بهش میگی؟
یونگی: اصن کی با تو حرف زد!!! ایییشش.
اینو گفتو دوباره سرشو تو گوشیش کرد، هوسوک با دست به یونگی زد
هوسوک: الان مشکلت اینه که واست آهنگ عاشقونه نخوندم؟
یونگی: نه
هوسوک: پس چی؟
یونگی نگاهی بهش انداخت
یونگی: هیچی.. هیچی..
هوسوک هم کلافه سرشو تو گوشیش کرد
هوسوک: من از دست تو چیکار کنم!!
یونگی هم زیرکانه میخندید
***
جین درخت کاجشون رو یه گوشه از خونه گذاشته بود و درگیر درست کردن ریسه بود، نامجون هم از ضبط صوت یه آهنگ ملایم گذاشت و رفت بالا سر جین.
نامجون: درست شد؟
جین: اووم! تقریبا
نامجون خم شد و انگشتش رو به ریسه زد.
جین: من گفتم دست بهش بزنی؟
نامجون: میخواستم بفهمم هنوزم برق میگیره یا نه؟
جین: اگه برقت میگرفت چی؟
نامجون: خودم مطمئنم بودم که نمیگیره.. چون به کارت اطمینان داشتم.
جین حیرت زده نگاش کرد.. " آفرین! تحت تأثیر قرار گرفتم".. اینو گفتو لبخندی زد و دوباره به کارش ادامه داد.
نامجون کلافه لب زد.." پس کی تموم میشه؟؟ "..
جین: عجله ی چیو داری؟
نامجون هیچی نگفت و یه جایی رو انتخاب کرد و نشست، دستشو زیر چونه اش گذاشت و به جین خیره شد و به جوری که مثل همیشه جذابیت هندسامیش رو حفظ کرده رو تحسین میکرد.
نامجون: عجله اینو دارم که با یه مرد جذابی مثل تو برقصم.
جین با شنیدن این حرفش خشکش زد و بعد با ناباوری رو بهش کرد
جین: چی گفتی؟
نامجون: یهو دلم خواست باهات برقصم.
جین هنوزم با ناباوری نگاش میکرد و تازه داشت حرفاشو هضم میکرد!! فوری دستکش های توی دستش رو در اورد و از جاش بلند شد و بالای سرش ایستاد.
جین: یه مرد جذابی مثل من قطعا به درخواست یه مرد کُشنده ی جذابی مثل تو نه نمیگه.. افتخار رقص رو بهم میدید آقای کیم؟!
اینو گفتو دستشو سمتش دراز کرد
نامجون خجالت زده دستش رو گرفت و جین اونو از جاش بلند کرد و مقابل همدیگه ایستادن.
نامجون: ولی اونقدرا هم که میگی کشنده نیستم.
جین نگاه جدی ای بهش انداخت و دستشو روی شونه اش گذاشت.
جین: کشنده نیستی و چندین ساله داری منو با چشمات میکشی؟
نامجون خندید و سرشو پایین انداخت.." اینقدر عاشقانه حرف نزن "..
جین: باشه ولی این حقیقت بود.
نامجون لبش رو گاز گرفت و نگاهی بهش انداخت، ناگهان پاشو جلو اورد و زد به پشت پای جین و به محض اینکه جین تعادلش رو از دست داد نامجون سریع دستشو پشت کمرش گذاشت و روش خم شد.
نامجون: حالا بیشتر حقیقت هات رو به رخم بکش تا قلبم منفجر بشه از دستت!
جین شوکه بود ولی لبخند دندون نمایی زد و با کمک نامجون صاف ایستاد و خودشم یهویی پاشو پشت پای نامجون زد ولی نامجون تعادلش رو حفظ کرده بود و نیوفتاد.
جین: شت! ترفندای خودت روی خودت اثری ندارن آقای کیم!
نامجون شیطنت آمیز خندید و بعد دست جین رو توی دستش گرفت و رفت عقب و یه دور چرخید دور خودش
نامجون: خیر سرم معلم دنسم!
توی اون لحظه ی کوتاه نامجون جوری بی نقص با دست جین دورش چرخیده بود که جین هنوز محوش بود
جین: لعنت!
نامجون دستش رو روی شونه ی جین گذاشت و جین هم دستش رو روی شونه ی نامجون گذاشت و به همراه آهنگ پاهاشونو حرکت دادن و با لبخندی که روی لبشون محو نمیشد بهمدیگه خیره بودن.
جین دستشو به دست نامجون نزدیک کرد و انگشتاشو لای انگشتاش گره بست و همچنان میرقصیدن، ناگهان جین صورتشو جلو برد و نامجون رو بوسید.
نامجون شوکه دستشو رها کرد و جلوی دهنش گرفت و با ناباوری بهش نگاه میکرد.
جین: چیه؟؟ رمانتیک بازی حالیت نمیشه؟
نامجون: میدونی به چی فکر میکردم؟
جین: فکر نمیکردی ببوسمت؟
خندید و سر تکون داد
نامجون: نه.. اونموقع بود سالگرد ازدواج یونگی و هوسوک، میگفتن هارام بوسیدنشون رو دیده و یجوری رفتار میکرده!
جین: خب..
سرشو پایین انداخت و ادامه داد
نامجون: نمیدونم چطوری به این فکر کردم که اگه ماهم بچمون این عاشقانه بازیامونو ببینه ممکنه چیکار کنه!
جین با شنیدن این حرفش قلبش نمیزد و با ناباوری لب زد.. "بچمون!"..
نامجون: واقعا نمیفهمم چرا به این فکر کردم!
جین: نامجونا..!
نامجون: فکر عجیبی کردم آره؟
جین: نه به اندازه من!
نامجون: توهم به این چیزا فکر...
ناگهان جین، نامجون رو محکم بغل گرفت، به شدت محکم..
جین: من نمیدونستم چطوری باید بهت میگفتم ولی حالا که خودت راجبش حرف زدی چطوره بیشتر راجبش فکر کنیم؟
***
یونگی و هوسوک هر دو از حموم بیرون اومدن.
هارام هنوز روی تخت خواب بود و انگار داشت تو خواب حرف میزد
یونگی: فکر کنم جدی جدی داره خواب جونکوک رو میبینه.
هوسوک با حوله گردنش رو خشک میکرد و سمت یخچال رفت تا چیزی برداره ولی با پوچی مواجه شد
هوسوک: لعنت..! یونگیا چرا نمیریم خرید کنیم؟ هیچی توی یخچال نیست.
یونگی: درستش اینه که هیچی توی خونه نیست.
هوسوک: خودتم متوجه ای!
یونگی: بچه رو بیدارش کن بریم خرید.
هوسوک: یسسس.. من میرم اماده بشم خودت بیدارش کن.
اینو گفتو رفت، یونگی دست به کمر ایستاد و طلبکارانه نگاهش کرد
یونگی: ببین چه کارایی میکنیا.. من بلد نیستم کسی رو بیدار کنما
فووتی بیرون داد و رفت سمت تخت و سمت دخترش خم شد و آروم تکونش میداد
یونگی: بیدار شو.. بیبی من.. بیبی کوچولو.. دختر خوشگله ی من.. عزیزممم بیدار شووو میخواییم بریم خرید میایی یا خودمون بریم؟
تازه کمی چشماشو باز کرد
هارام: هووم؟؟
یونگی: ما رفتیم خرید اگه نمیایی همینجا بخواب..
اینو گفتو از تخت پایین اومد و دختر یهو چشماشو باز کرد
هارام: چیی؟ خرید؟؟منم اومدممم.
KAMU SEDANG MEMBACA
سُپ بیبی/sope beby
Fiksi Penggemarبعد از ازدواج یونگی و هوسوک یه دختر کوچولو به خانواده اشون اضافه میشه که زندگیشون رو خیلی قشنگ کرده اما یه مسئله ی خیلی سختی برای دختر کوچولو پیش میاد اونم اینه که.."من چرا دو تا بابا دارم؟"..یعنی اگه اینو از بابا یونگی یا بابا هوسوکش میپرسید چه جوا...