میتونید این پارت رو با این آهنگ بخونید:
سوز بسیار سردی میآمد؛ مرد میانسالی جلویش ایستاد و در حالی که لبهی چاقویش را با پایین پیشبندش خشک میکرد، به او خیره شد. چیزی به زبان ژاپنی زمزمهای کرد که در نظر تهیونگ آوایی بیش نبود. سرش را بی دلیل خاراند و دیکشنری قرضیاش را از کیفش بیرون آورد؛ روی معادل کلمهی اتاق، دست گذاشت و نشان مرد داد.
طولی نکشید که لبان مرد میانسال به لبخندی گشوده شدند.
تهیونگ هم خندید و گفت «کره!»مرد سری تکان داد و نتوانست جلوی خودش را از کشیده شدن گوشهی لبهایش به علت آن آشنایی ناچیز بگیرد. انگار سنگی برای چنگ زدن در بوران پیدا کرده بود.
نگاهی به مرد جوان کرهای انداخت و دستش را به نشانهی صبر بالا گرفت. پس از مدت کوتاهی از پلههایی که بالا رفته بود، پایین آمد و با یک دسته کلید جلویش ایستاد.
سرش را اینطرف و آنطرف چرخاند و کسی را ندید اما برای اینکه مطمئن شود، دیکشنری تهیونگ را از دستانش قاپید و بعد از چند ثانیه به یک کلمهی نزدیک رسید.
-نفر...احتمالا منظورش این بود که تنها آمده است یا نه و آن پسر هم ترجیح میداد به غرایز انسانیاش اعتماد کند. سری تکان داد و مرد دوباره مشغول گشتن شد. با آنکه میدانست باید اتاق مورد نظرش را توصیف کند اما این مکالمهی نصفه نیمه آنچنان ته دلش را خالی کرده بود که به جز سکوت همیشگی کاری از دستش بر نمیآمد.
باز به دستان مرد و کتاب باز شدهی جلوی چشمش نگاهی انداخت.
-آسمان...پنجرهی مورد نظرش را هم انگار درخواست همیشگی مشتریان آنجا باشد، با لبخندی که مطمئن نبود روی صورتش پدید آمده باشد، تایید کرد؛ وقتی مرد به راه افتاد، دنبالش رفت.
مهمانخانه جایی بود که از معماری سنتی ژاپنی و مدرن غربی ساخته شده بود؛ انگار بازسازی شده باشد. نمای پشت ساختمان شبیه یتیمخانههای اروپایی به نظر میرسید اما از در ورودی، یک خانهی سنتی ژاپنی بود که از قضا چند طبقه است.حیاط کوچکی داشت و از میان سنگهای راه تعبیه شده برای عبورش، علف روییده بود. ساکورا... شکوفههای گیلاس درخت روییده بودند و تهیونگ عمدا نادیدهاشان گرفت.
چند قطرهی یخ زده روی گونهاش چکید که ناامیدانه سر بلند کرد و به آسمان خیره شد؛ جلوی حیاط یک چراغ آویزان کرده بودند و از اتاقهایشان صدای خنده میآمد.
مرد ژاپنی، کفشهایش را پایین پله از پا در آورد و زیر طاق، روی سکوی مشرف به سالن ایستاد. خیلی سعی کرد جلوی خودش را بگیرد که به ژاپنی نگوید «خوش اومدی.»تهیونگ احتمالا متوجه میشد یا نمیشد، لبخند میزد. چوبهایشان را تازه رنگ کرده بودند چون خیلی برق میزد.
تهیونگ به دنبالش راه افتاد اما اگر خستگیاش اجازه میداد، دوست داشت کمی بیشتر اطراف را نگاه کند.
از پلهها بالا رفتند و به راه رویی تنگ و کوتاه رسیدند. با توجه به آن راه رو و دسته کلید داخل دستان آن روستایی که انگار صاحب آنجا بود، مهمانخانه اتاقهای زیادی نداشت اما این موضوع پر اهمیتی به شما نمیرفت.
YOU ARE READING
A Griefful Speech Of Silence
Fanfiction• Genre: Romance, Tragic, Comedy • Main Couple: Vkook • Summary: تهیونگ، جوان کرهای ۲۴ سالهای که به تازگی پدرش را از دست داده، خود را در میان تاریکی و بیهدفی مییابد. در جستجوی معنای تازهای برای زندگیاش، تصمیم میگیرد در فرصتی سی روزه به ژاپن س...