میتونید پارت رو با این آهنگ بخونید: (خیلی پیشنهاد میشه)
از اتوبوس پیاده شدند و چند ثانیه ایستادند تا جونگکوک چتر مشکی رنگش را باز کند؛ پسر ژاپنی دستش را دور شانهی مسافر انداخت و او را نزدیک خودش کشید. در حالی که چتر را با دست دیگرش نگه داشته بود در مقابل نگاهی سوالی و بدن خشک شدهی تهیونگ که حتی ذرهای هم مایل به حرکت نبود، خندید «چرا نمیای؟»
مرد کرهای چند باری پلک زد و سپس کمی جمعتر ایستاد «کجا میریم؟»
«یه چیزی بخوریم؟»مسافر که چندان با این پیشنهاد مخالف نبود سرش را روی شانهی او گذاشت و دستش را پشت کمر او برد تا بدنهایشان را به یکدیگر نزدیکتر کند. برای این کارش هیچ دلیلی نیاز نداشت. جونگکوک تمام نگرانیهایش را شسته بود. در مغزش هیچ نبود. او تمام خطرات این کار را به جان خریده بود. بحث دیگر سر "یک نفره" نبود. و خب این "بود" و "نبود" ها در آن عصر دلگیر هیچ جوری نمیتوانستند گرمای وجود او را خاموش کنند.
باد محکمی میوزید و گلبرگهای شکوفههای ساکورا در هوا چرخ میخوردند؛ باران شدت زیادی نداشت اما به علت وزش باد کمی تیز و کوبنده بود. دنیا جوری جلوی چشمانش تار بود که انگار آخرین روزش است. آخرین روز تهیونگ نه... آخرین روز دنیا.
جونگکوک تا آن زمان به این پی نبرده بود اما اینکه یک نفر سرش را روی شانهی او بگذارد، بهترین حس دنیا به شمار میرفت. همان دنیایی که امروز، روز آخرش بود.
عکاس بیمقدمه گفت «جایی که میریم مکان مورد علاقهامه. من اوایل که اومده بودم توکیو خیلی جرئت تنها غذا خوردنو نداشتم. توی اجتماع غذا خوردن خیلی وحشتناکه... شاید نوشیدن خیلی سخت نباشه اما خوردن چرا. خصوصا برنج.»
تهیونگ این را دوست داشت... اینکه جایی که میرفتند صرفا "یکی از مکانهای مورد علاقهی او" نیست و بلکه خود مکان مورد علاقه است. تهیونگ این را دوست داشت که هر دویشان بسیار از این "اوایل"ها داشتند که مکالماتشان خالی نماند.
مسافر تقریبا زمزمه کرد «بعدش چی شد؟»جونگکوک از گوشهی چشم به چهرهی آرام و چشمان بستهی او نگاهی انداخت «بعدش... همه بهم زنگ زدن. توی توکیو چه خبره پسر؟ کجاها رفتی؟ چیا خوردی؟» از لحنش پیدا بود که حسابی قلبش شکسته «و من جوابی نداشتم که بدم. بهشون گفتم سعیمو میکنم... و خب بهتر شد. از وقتی با کنتو آشنا شدم خیلی کم پیش میاد تنها غذا بخورم.»
تهیونگ لبخند آرامی زد «ممنونم کنتو.»عکاس نمیتوانست دروغ بگوید؛ تهیونگ از لحاظ ذهنی بسیار جذاب به نظر میرسید. شاید در حرفهایش مدام "من من" میکرد اما در حقیقت شخصیت فوقالعاده از خود گذشتهای داشت. یک جور فداکاری عاقلانه و به جا.
YOU ARE READING
A Griefful Speech Of Silence
Fanfiction• Genre: Romance, Tragic, Comedy • Main Couple: Vkook • Summary: تهیونگ، جوان کرهای ۲۴ سالهای که به تازگی پدرش را از دست داده، خود را در میان تاریکی و بیهدفی مییابد. در جستجوی معنای تازهای برای زندگیاش، تصمیم میگیرد در فرصتی سی روزه به ژاپن س...