29 : The Lullaby of His Eyes

23 5 45
                                    

میتونید این پارت رو با این آهنگ بخونید:

تهیونگ بعد از شستن ظرف‌ها از آشپزخانه بیرون رفت و قبل از آنکه تلاش بیهوده‌ای برای پیدا کردن جونگکوک به خرج دهد، او را روی پله‌های حیاط دید؛ در خودش جمع شده بود و به دوربین کوچکش نگاه می‌کرد. داشت از سرما می‌لرزید اما با اینحال انگار اصلا برایش مهم نبود.
مسافر پتوی کوچکی از اتاق خودش آورد و بعد از آنکه آن را دور شانه‌ی جوان ژاپنی انداخت، خودش هم کنارش نشست «وقتی اومدی بوی سیگار می‌دادی.»

جونگکوک که هنوز گوش‌هایش به شنیدن صدای گرم او عادت نداشتند، کمی در خودش جمع‌تر شد و دوربین را به سرعت کنارش قایم کرد.
درخت ساکورای گوشه‌ی حیاط حالا خشک شده بود و شاخه‌هایش با خستگی غم‌انگیزی به دیوار تکیه داده بودند؛ جوان ژاپنی دستان یخ زده‌اش را بین پاهایش فرو برد و سکوت کرد. نه اینکه آدم ساکتی باشد، اما دوست داشت بیشتر صدای تهیونگ را بشنود.

مسافر که دیگر مخزن خنده‌هایش ته کشیده بود، با آرامش به مقصد نگاه جوان ژاپنی خیره شد و حالا از اینکه مرگ پدرش دیگر یک راز نبود، در دل ابراز رضایت کرد؛ به یادآورد که همان روزها، پنج سال پیش، قبل از آنکه هامائوگی را ترک کند با آن درخت ساکورا هم آشتی کرده بود.

و بله... قبل از آنکه هامائوگی را ترک کند خیلی کارها کرده بود؛ دقیقا به خاطر نمی‌آورد چند روز شده بود، چون در اواسط اقامتش در ژاپن نوشتن را ترک کرد و شمار روزها از دستش رفتند؛ اما به گمانش طی تقریبا دوماه کامل با احتساب پول بلیط برگشت به کره پول‌هایش تمام شدند. آخرین همبرگر را در توکیو برای جونگکوک خرید و همانجا در فرودگاه مثل دو مترسک خشک از یکدیگر خداحافظی کردند؛ آنجا حتی متوجه شد اگر جونگکوک نبود، مطمئنا در پیدا کردن راه برگشت بسیار به مشکل بر‌می‌خورد.

از همان موقع تصمیم گرفت دیگر روی چیزی غمار نکند و با اینحال، دوباره در ژاپن بود... کنار همان پسر ژاپنی و در همان مکان ژاپنی، در حالی که خانه‌ی پدری‌اش را فروخته بود و می‌خواست در کشوری که آنقدرها هم کره‌ای‌ها را آدم حساب نمی‌کردند درس بخواند؛ چون به نظرش رسید هیچ بهانه‌ای نمی‌تواند آنقدر برایش وقت بخرد که درست و حسابی پسرکش را ببیند.

پسرکش که حالا یک جوان بیست و هشت ساله‌ی اخم‌آلود شده بود و ظاهرا حالا فهمیده بود که چطور دروغ بگوید. از آن رابطه‌ی صمیمی ماهی‌گانه‌اشان هم چیزی جز چند نگاه سطحی باقی نمانده بود و تنها حسن آن مکان فعلا خانواده‌ی تاناکا بودند؛ تهیونگ در آن زمان، بعد از آنکه ماهیگیری یاد گرفت و شروع کرد در کارها کمک کند، آرام آرام به لطف پسر عموی جونگکوک، رابطه‌اش را با آنها گرم‌تر کرد و ایزانامی‌سان هم در مقابل یاد گرفت حضور او را بپذیرد. البته که تهیونگ هنوز نمی‌دانست اگر جونگکوک نباشد، چطور خودش را به این خانواده وصل کند اما این مشکل تهیونگ فردا بود.

بعد از آنکه صدای موبایل تاشوی جونگکوک سکوت بینشان را شکست، جوان ژاپنی برای مدتی سرگرم رد و بدل کردن پیام شد.
کنتو نوشته بود "میدونم بهم دروغ گفتی چون عموت اصلا مرده و آدم مرده نمیتونه برگرده خونه. فقط نمیدونم چرا جوابمو نمیدی."
"ببخشید. بعدا برات توضیح میدم."
"اینقدر سختته بگی سال نو مبارک؟"
"سال نو مبارک."
"جونگکوکا؟"
جوان ژاپنی بعد از دیدن اسمش و پسوند "آ" در انتهایش اخمی کرد؛ لب پایینی‌اش را ناخودآگاه از نگرانی به دندان گرفت و دوباره از گوشه چشم مطمئن شد که تهیونگ نمی‌تواند صفحه‌ی موبایلش را ببیند.
نوشت "گفتم ببخشید. لطفا چند روز بهم زمان بده."
"شب بخیر"
جونگکوک آهی کشید و نوشت "شببخیر." سپس در گوشی‌اش را محکم بست، چون کنجکاو شده بود، پرسید «بلدی ژاپنی بخونی و بنویسی؟»

A Griefful Speech Of SilenceWhere stories live. Discover now