میتونید این پارت رو با این آهنگ بخونید:
آسمان بعد از غرش کوتاهی برای چند ثانیه درخشید و سپس دوباره مثل یک تکه پارچهی کدر خاکستری رنگ بر روی ساختمانهای بلند و سر به فلک کشیدهی خیابان واکامیسودوری کشیده شد. مردم کیفهایشان را سفت نگه داشته بودند و به امید رسیدن به مقصدشان قبل از شروع باران، با عجله و نوعی تشویش راه میرفتند.
بونکیو محلهای به نسبت شلوغ و دانشجویی به حساب میآمد چون نزدیک دانشگاه توکیو بود و از تعداد کثیر کافه و محلهای ملاقات میشد حدس زد که باید مکان محبوبی باشد؛ یک چرخ و فلک عظیم در آن نزدیکی به چشم میخورد که به خاطر احتمال بارش خاموش بود.
آدمها کش میآمدند؛ انوار سر جایشان ایستاده بودند و ساختمانها حرکت میکردند. آن روز غمگین حاوی شادترین لحظات زندگی مسافر کرهای بود. کلمات مثل بازماندههای کتابخانهای سوخته مقطع و نامفهوم در ذهنش جاری میشدند و او گاها به خانهاش در سئول فکر میکرد. حالا دیگر خانوادهی چویی باید به آنجا نقل مکان کرده باشند؛ حالا دیگر بالاخره باید آن پردههای کرم رنگ نفرتانگیز را کنده باشند. حالا هیچ عکسی روی دیوارهایش نبود... حالا دیگر هیچ تهیونگی تا نیمههای شب روی میز آشپزخانهی آنجا به دفاتر زبان ژاپنیاش خیره نمیشد.
تهیونگ اما این چیزها رو به عنوان دلیل موجهی برای نگاه نکردن به آن پسر قبول نداشت؛ فکر و ذهنش را بوی عطر آمیخته به سیگار او تشکیل میداد و پس زمینهی خاطرات لعنتیاش بود. تمام صدایی که میشنید صدای قدمهای آرام و به دور از اضطراب آن ژاپنی خونسرد بود «جونگکوک؟»
پسر به سمتش برگشت و سوالی نگاهی به او انداخت «هم؟»
مسافر چشمانش را دزدید و پرسید «منم قراره باهات کار کنم؟»
عکاس کمی خندید «نه. البته که نه.»
تهیونگ لبانش را تر کرد «پس داریم کجا میریم؟»جونگکوک دستی به پشت سرش کشید و با چهرهای گنگ که حالا لبخندی رویش ننشسته بود گفت «آها... من یکم خرید داشتم. البته... اگه تو بخوای بیای. مجبور نیستی. فکر کردم که شاید بهتره باهم بریم. نمیدونم.»
مسافر دستانش را در جیبهای شلوارش فرو برد و سعی کرد در مقابل تنه¬ی شدید مردی که با عجله به قبرستان مورد نظرش مراجعه میکرد، خودش را نگه دارد «نه نه. اوم... چی بود؟ آهان. از اتفاق! از اتفاق منم چیز نیاز داشتم.»عکاس سری تکان داد و سپس چیز دیگری نگفت؛ خودش هم نمیدانست چرا تهیونگ را قاتی این ماجرا میکرد. یعنی در مقیاس بزرگتر از اینکه احساساتش به بازی گرفته شوند ترسی نداشت... بیشتر دلش نمیخواست به او صدمهای بزند. آن مسافر همینجوری هم یک گور آماده کنار ساحل داشت.
تهیونگ اما خیلی ناگهانی بعد از سرهم بندی جملاتش گفت «چرا امروز تغییر کردی؟»
DU LIEST GERADE
A Griefful Speech Of Silence
Fanfiction• Genre: Romance, Tragic, Comedy • Main Couple: Vkook • Summary: تهیونگ، جوان کرهای ۲۴ سالهای که به تازگی پدرش را از دست داده، خود را در میان تاریکی و بیهدفی مییابد. در جستجوی معنای تازهای برای زندگیاش، تصمیم میگیرد در فرصتی سی روزه به ژاپن س...