22 : IDK

20 3 0
                                    

سردش بود؛ بدجور می‌لرزید. با عجله بلند شد و پنجره را بست. پتو را دور خودش پیچید اما آن یک تکه پارچه‌ی فلک‌زده بیشتر نبود. گیج و ناراحت از بیدار شدن برای یک روز دیگر در این دنیا، آه کوتاهی کشید و به دیوار چسبید. حتی اگر سردتر بود، حس امنیت می‌داد.

پلک‌هایش شبیه پرده‌ی نمایشی که بین عوامل اجرایی‌اش اختلاف افتاده باشد، کشیده می‌شدند و سپس عقب می‌رفتند. این بین بیننده‌ای، شاید یک نامه‌ی تنها روی میز اتاقش، به این آشوب نگران کننده، پایان داد و تهیونگ چشمانش را باز کرد تا نشانی آن نامه را ببیند. هیچ اسمی نداشت؛ به انگلیسی نوشته شده بود. با این جمله شروع می‌شد:
{تهیونگ عزیز...}
خواب که زورش به سخنان پسرک ژاپنی نمی‌رسید، خانه‌ی موقتی‌اش -چشمان مسافر- را ترک کرد و تا شب روز شانزدهم بدرودی گفت.

نیروی دستانش برگشته بودند تا آن جسم مشکی رنگ را از امواج نجات بدهد و به همین سبب حرکتشان بین کتب دیکشنری سرعتی قابل ملاحظه یافته بود. اینکار را دوست داشت.
برای خود زنده نبودن.

{تهیونگ عزیز...
مسافری که قلبم را دزدیده‌ای. هیچ شکی در تبهر تو ندارم؛ تو می‌توانی یک ژاپنی را وادار کنی به زبان انگلیسی برایت نامه بنویسد تا از خودش بگوید.
یک ماهیگیر که بیست و سه ساله است؛ متولد روزهایی قبل از پاییز که تا آمدنشان خیلی مانده است. بوی میوه‌های بهاری می‌آید؛ این نامه در حالی نوشته می‌شود که به فکر صدایت هستم...
همان صدایی که وقتی مرا بغل گرفته بودی در گوشم می‌پیچید با زمزمه‌ای شبیه به یک کلمه‌ی کره‌ای که در خاطرم نیست. امیدوارم از پس ترجمه‌ی این نامه بر بیایی چون من هم به زور و با کمک آسوکا نوشتمش. من باید بایستم و در قبال خواستن تو ایستادگی کنم اما در توانم نیست جوان. خیلی وقت است که هیچ راهی جلوی پایم نیست. نمی‌دانم به چه چیزی وابسته شوم و چگونه بخواهم.
از این گذشته، فکر به آینده مرا دلزده می‌کند. آنقدر خسته که از گفتنش عاجزم. بیشتر اوقات هیچ حسی ندارم؛ چهره‌ام حرف دارد اما در مغز من چیزی نیست. افکاری ندارم. نمی‌دانم باید چه داشته باشم.
ارزش‌ها را نمی‌دانم مسافر!
بلد نیستم اگر گرسنه هستم، بدانم که گرسنه هستم.
می‌دانم قرار است حسابی گیج شوی و شاید به نتیجه‌ای نرسی اما... شاید همه‌ی این‌ها یک دلیل است تا تو را زودتر ترک کنم و اگر در اشتباهم امیدوارم روزی متوجه بشوم.
تا موقعی که دستانت به سمتم دراز باشند و برای شنیدن اسمم از بین لبانت، خودم را به امواج بسپارم؛ اگر شنا می‌کردم، غرق شده بودم. نمی‌دانم برای چه دست نگه داشتم...
قلبم سنگین است و به سختی نفس می‌کشم. امیدوارم در این راه کنارم باشی چون من یک تصمیم دشوار گرفتم؛ یاد بگیرم تو را بخواهم.}


***


شب بود. دستش را از پنجره‌ی ماشین بیرون برده و به نور زرد رنگی که رویش افتاده بود نگاه می‌کرد. در تونلی پیچ در پیچ می‌راند که انتهایی نداشت. دستش نمی‌توانست جلوی باد مقاومت کند.
صدایی به گوش نمی‌رسید نه حتی حرکت ماشین؛ انگار آب در گوش‌هایش رفته باشد. رطوبتی مزاحم در هوا جریان داشت اما خنک بود.
انوار...

A Griefful Speech Of SilenceWhere stories live. Discover now