میتونید این پارت رو با این آهنگ بخونید:
بارش باران آهسته ادامه داشت؛ سطح آب دریا آرام آرام بالا میآمد و به همین خاطر گور جوان کرهای قرار نبود فردا سرجایش باشد. این یک موضوع حساس و نگران کننده به شمار میرفت؛ تهیونگ نمیدانست که آیا حاضر است آن اتاق را ترک کند و یا آیا دلش میخواهد کارش به فردا بکشد یا نه، به همین خاطر هنوز قبرش را نیاز داشت.
همنشینی با پسر جوانی که زبانش را نمیفهمید، از آنچه فکر میکرد جالبتر بود و به خودش تلقین میکرد که جالب است چون حوصلهی غر زدن را نداشت.
مه از بین درختان جنگل متروکهی نزدیک به ساحل، به سمت زمین جاری بود؛ گندمهای مزرعهی فوتوشیسان حرکات نامحسوسی از خود نشان میدادند و سکوتی که در آن روستای کوچک حاکم بود، توسط خندههای دو جوان غریبه و مست، شکسته میشد.جایی در این روستا، در یک مهمانخانه و در آخرین اتاقی که مشرف به دریا بود، تهیونگ بالاخره قبول کرد یک قوطی نوشیدنی با طرح ساکورا در دست بگیرد و بنوشد. آبجو برای هیچ کدامشان آنقدر قوی نبود اما دوست داشتند مست به نظر بیایند. دوست داشتند دلیل آن چهرههای برافروخته با گونههای سرخ رنگ و گوشهای ملتهب را مستی بنامند نه اثرات نزدیکی و لمسهای گاه و بیگاهی که اگر هم میخواستند، نمیتوانستند یکدیگر را برایش توجیه کنند.
جونگکوک بار دیگر رادیو را روشن کرد و بعد از مدتی که صدای خواهرش، دقیقا نمیدانست کدام یک، به اعتراض بلند شد، کمی صدایش را کم کرد.
حالا ملودی ملایم و مطلوبی با صدای باران و همینطور عطر سردی دریا، در اتاق میپچید؛ مسافر اصرار کرد که پنجرهی تراس را نبندند اما به جایش زیر پتو حرف بزنند.به همین خاطر هر دویشان در حالی که پایین تخت، پتویی نازک روی پاهایشان انداخته بودند، به دریا نگاه میکردند و جلویشان کمی خوراکی و چهار قوطی خالی نوشیدنی دیده میشد.
جونگکوک پتو را عقب زد و کمی جا به جا شد تا به حالت خوابیده در بیاید؛ سرش را روی پای مسافر گذاشت و با لحنی غمگین گفت «آ... خیلی خوردیم... بهم بگو پولشو بهم میدی. من قرار بود اینا رو تا تابستون نگه دارم.»
تهیونگ همان موقع انتهای قوطی پنجم را سر کشید و آن را خالی، روی زمین گذاشت.
لالهی گوش جونگکوک را روی ران پایش احساس میکرد و برایش حس خوشایندی داشت؛ دست برد و پتو را به زحمت روی بدن پسر ژاپنی انداخت.نمیدانست آن شب چرا طوری شده بود که حتی به حرکت یک مورچه روی بازویش هم میخندید و حتی وقتی به خاطر خنده، نوشیدنی از لبانش بیرون میریخت، به خندیدن ادامه میداد اما دیگر دلش نمیخواست فکر کند چون پدرش مرده است پس فعل خندیدن هم مرده است.
KAMU SEDANG MEMBACA
A Griefful Speech Of Silence
Fiksi Penggemar• Genre: Romance, Tragic, Comedy • Main Couple: Vkook • Summary: تهیونگ، جوان کرهای ۲۴ سالهای که به تازگی پدرش را از دست داده، خود را در میان تاریکی و بیهدفی مییابد. در جستجوی معنای تازهای برای زندگیاش، تصمیم میگیرد در فرصتی سی روزه به ژاپن س...