43 : Willd

56 7 33
                                    

از وقتی تهیونگ وارد میشه با این آهنگ بخونید:

طبقه سوم. ردیف ده، آخر سالن. کنار پنجره. خالی بود؛ شکوفه‌های بهاری پشت شیشه‌های طویل سالن‌های کتابخانه جاری بودند و حرکت باد درخت‌ها را دیوانه کرده بود. فضای داخل اما گرم و مرطوب به نظر می‌رسید؛ از دید سالن همگانی طبقه‌ی اول، سقف شیشه‌ای کتابخانه به دریچه‌ی نورانی سیاه‌چاله‌ای شباهت داشت که برای فرار تعبیه شده است.

اما فرار در حال حاضر برای جونگکوک امکان پذیر نبود؛ حتی اگر با تجهیزات کوهنوردی به جان طبقه‌ها می‌افتاد و خودش را به سقف می‌رساند، باز هم تمام فکر و ذهنش همانجا باقی می‌ماند. در اعماق سیاه‌چاله، سالن اول، میز همگانی، صندلی سوم. جایی که عطر چوب در هوا پرسه می‌زد تا او را شکنجه‌ی روحی کند.

حتی مسئول کتاب‌خانه هم هنگام گذر از طبقه‌ی اول، از دیدن آن پسر روستایی با لهجه‌ی شیرینش که یکبار به او تذکر داده بود بازوی تتو شده‌اش را در محیط کتابخانه پنهان کند، جا خورده بود؛ چه برسد به خودش و ترس‌هایش. اضطراب تمام وجودش را بغل گرفته بود؛ روی بازوهای منقبض شده‌اش به جای دست‌های تهیونگ یک مشت نگرانی نشسته بودند و او همواره حس می‌کرد همه‌ی آدم‌ها در حال دیدن و نادیده گرفتنش هستند. حتی جرئت نمی‌کرد بلند نفس بکشد؛ انگشتان لرزانش بین صفحات دفترش لیز می‌خوردند و پسر داشت چیزهایی یادداشت می‌کرد تا ریتم بالا و پایین شدن قفسه‌ی سینه‌اش حفظ شود.

این سومین روزی بود که آنجا می‌نشست تا نظارت کاملی به رفت و آمدهای کتابخانه داشته باشد و این هیچ برای مهلت پنج ماهه‌ی رو به اتمام پایان‌نامه‌اش خوشایند نبود.

با خودش فکر کرد که شاید یک مستند راجع به اضطراب اجتماعی تنها چیزی است که او در ساختنش مهارت دارد؛ از یک دیدگاه کلی، حق هم داشت. دایره‌ی آدم‌ها به خانواده و کارگرهای پدرش ختم نمی‌شدند. قرار نبود همه‌ی چهره‌ها را بشناسد چون به آن‌ها ماهی فروخته است. قرار نبود همه چهره‌اش را بشناسند چون از او ماهی خریده‌اند.

جونگکوک آدم شناس خوبی نبود اما باور داشت که قابلیت دیدن کمبودهایشان را دارد و این نمی‌توانست او را از زندان فکری "پس آن‌ها هم کمبودهای من را می‌بینند" نجات دهد؛ هیچ ایده‌ای نداشت که کدامیک اول پدید آمده است. دیدن کمبودهای دیگران یا پی بردن به کمبودهای خودش، اما در هر صورت هر بار که به آیینه نگاه می‌کرد، چیز جدیدی دستگیرش می‌شد.

اینکه حتی از چهره‌اش هم مشخص است روستایی است و نیازی نیست دهانش را باز کند؛ اینکه تتوهایش به هیچ وجه کمکی به بالا رفتن سطح اجتماعی‌اش نکردند و گاهی حس می‌کرد بازویش را به جای خالکوبی ماه و دریا، با ترکیب "تلاش مزبوحانه" پر کرده است. اینکه چشم چپش بزرگ‌تر از راستش است؛ اینکه موهایش اغلب حالت خوبی ندارند و شکمش چربی اضافه آورده است.

A Griefful Speech Of SilenceWhere stories live. Discover now