Chapter 14

641 132 67
                                    

ترس از دست دادن وحشتناک ترین ترس دنیاست. یعنی یه آدمی تو این دنیا وجود داره که شما بهش وابسته‌این و بدتر از اون، قلبتون رو بهش دادین ولی مدام میترسین که مثل یک ماهیِ لیز از دستتون سر بخوره و بیوفته تو آبیِ بی کرانِ دریا و دیگه نتونین پیداش کنین و تو داستان گروگانگیرِ تنها و شاهزاده‌ی زیباش این زیباترین گل یاس بود که میترسید خدمتکار شخصیش رو از دست بده. تهیونگ برای جونگکوک ماهی‌ای بود که پسر کوچیکتر مدام میترسید از دستش سر بخوره و ترکش کنه. هرچی نباشه جونگکوک خودش رو مقصر مرگ پدر و مادر مردی میدونست که به تازگی زیادی برای قلبش عزیز شده بود ولی واقعیت اینه که عمر آشنایی اونها به کمتر از حتی دو ماه میرسید و شاید این بین اونقدری عشق در جریان نبود که بتونه تنهاترین تنهای ایستاده تو آخر دنیارو بین دستهای جونگکوک نگهداره

از خواب بیدار شد و اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد نبود تهیونگ بود. سعی کرد خیلی نگران نشه چون حدس اینکه پسر بزرگ‌تر رفته تا صبحانش رو آماده کنه خیلی سخت نبود در نتیجه بجای اینکه منتظرش بشینه و ثانیه هارو برای دوباره دیدنش بشماره بلند شد و بعد از شستن دست و صورتش لباس هاش رو عوض کرد. نمیدونست چقدر گذشته ولی تهیونگ نیومد. انقدر نیومد تا بالاخره قلب جونگکوک شروع به تندتر تپیدن کرد

+حتما رفته برام گل یاس بچینه ... الکی نگران نشو جونگکوک ... تو زیباترین گل یاسشی ... معلومه که ترکت نمیکنه ... مطمئنم داره میاد ... کم مونده برسه

درحالی که طول و عرض اتاق رو راه میرفت خطاب به خودش و قلب الکی نگرانش گفت ولی فایده نداشت. دیگه نمیتونست فقط بشینه و منتظر بمونه. از اتاقش خارج شد و به سمت آشپزخونه ساختمانی رفت که به طور موقت برای شاهزاده ها آماده شده بود. هرکسی میدیدش بهش احترام میزاشت و حتی وقتی به آشپزخونه رسید هم همه دست از کار کشیدن و بهش تعظیم کردن ولی تو اون لحظه برای جونگکوکی که ترسیده نگاهش رو به اطراف‌ میچرخوند تا شاید خدمتکار شخصیش رو یه جایی تو اون آشپزخونه ببینه مهم نبود

+خدمتکار من کجاست ؟

کسی که به نظر میرسید بالاترین جایگاه رو توی اون آشپزخونه داشته باشه قدمی به شاهزاده‌ی نگران نزدیک شد

~اون امروز برای بردن صبحانتون نیومد شاهزاده ... ولی من همین الان سینی صبحانتون رو آماده می‌کنم و به اتاقتون میفرستم ... غذای خاصی برای امروز مدنظر دارین ؟

جونگکوک دیگه نمیشنید. دقیقا از بعد جمله‌ی "اون امروز برای بردن صبحانتون نیومد شاهزاده" گوش هاش شروع به سوت کشیدن کردن و بدون اینکه حتی اهمیتی به بقیه حرف های اون مرد بده با حالی دگرگون شده از آشپزخونه خارج شد. کم مونده بود گریش بگیره. به سختی میتونست نفس بکشه و قلبش به امید بیرون اومدن از قفسه سینش دیوانه وار میزد. تهیونگ رفته بود ؟ بعد از اینکه بهش گفت نمیره و تنهاش نمیزاره ... خواست ازش انتقام بگیره ؟ برای همینم بدون هیچ حرفی گذاشت و رفت ؟

Prince Against Money 🫅🏻Where stories live. Discover now